کتابفروش
🌸پشت ویترین کتابفروشی ایستاد. کتابها را زیر بغل جا به جا کرد. صدای خس خس سینه پدر از پشت دیوارهای آجری هنوز در گوشش زنگ میزد. صدای آرام مادر را شنید:«نگران نباش، خدا بزرگه سپردم برام کار پیدا کنند.»
☘️دستش را روی دستگیره گذاشت. در را باز نکرده رها کرد. دو قدم برگشت. ایستاد و دستش را مشت کرد. با سرعت راه آمده را برگشت. به کتاب فروشی رفت. کتابها را روی پیشخوان گذاشت:«کتاب درسی میخرین؟ هفته پیش ازخودتون خریدم.»
🌼جواد گوشه کتابفروشی با شنیدن صدای او کتاب میان دستش را بست. از بالای قفسهها به صاحب صدا خیره شد. مغازهدار دستی به کتابها کشید:«هر کی کتاب میخواسته دیگه تا حالا خریده، نمیخوام.»
🍃حمید بند دور کتابها را باز کرد: «سالم سالمند ممکنه کسایی باشن که هنوز کتاب نخریدن.» مغازه دار با سر، حرف حمید را دوباره رد کرد. جواد با دیدن چهره آویزان و چشمهای دودوزن حمید یاد بیست سال پیش خودش افتاد. حمید با لبهای کش آمده بند دور کتابها را انداخت. به طرف در رفت. جواد کتاب را در قفسه گذاشت و گفت:«آقا پسر! صبر کن. من میخوامشون.»
🌺آن دو بیرون مغازه مقابل هم ایستادند. جواد در حال شمردن اسکناسها گفت: «مگه نمی خوای درس بخونی؟» حمید خیره به اسکناسها گفت:« باید برم سر کار.»
🍃جواد پولها را به جیب شلوارش برگرداند: «چه خوب، ما هم برای کتابفروشی شاگرد میخواستیم. عصرا مشتریمون زیاد میشه. صبح برو مدرسه عصر بیا اینجا کار کن. خوبه؟»
🌼حمید گل از گلش شکفت:«از این بهتر نمیشه.»
