تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

هوشنگ

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ب.ظ

دوچرخه امین جان یِ مقدار آروم تر، هم من و داغون می کنی هم خودت رو به کشتن میدی.

امین ‍خوش رکاب حالم گرفته  شاید با تند رکاب زدن حالم عوض بشه.
دوچرخه امین تو که بی منطق نبودی!؟ این چه مدل عوض کردن حاله!!؟ بیا بریم پارک یِ گوشه بشینیم با هم حرف بزنیم.
امین: ‍باشه راست میگی شاید اینجوری بهتر باشه.
دوچرخه خب حالا بگو ببینم چی شده؟
امین:یادته که امروز با هوشنگ قرار گذاشتیم با هم باشیم. وقتی تو رو تو حیاطشون قفل کردم، هوشنگ گفت الان شبکه پویا یِ فیلم قشنگ داره بریم تماشا.
هوشنگ گفت:
دیدن این فیلم قشنگ با تخمه خوردن میچسبه  مامان زود باش تخمه ها رو بیار الان فیلم شروع میشه.
مامان هوشنگ گفت:پسرم کار دارم. خودت برو داخل اولین کابینت سمت راست طبقه دوم ، بردار.
هوشنگ  ‍با صدای بلند گفت:ای خدا، مردم مادر دارن ، ما هم مادر داریم. 
خوش رکاب من به جای هوشنگ از مادرش خجالت کشیدم. فیلم هیجانی و قشنگی بود، هوشنگ دراز کشیده بود یدفعه پدربزرگش اومد تو اتاق  سریع پاشدم سلام کردم و دست دادم؛ ولی هوشنگ توجهی نکرد. ناراحتی پدربزرگش رو تو چهره اش دیدم  خب منم ناراحت شدم. یواشکی به هوشنگ اشاره کردم، ولی هوشنگ با صدای بلند گفت: بچه مثبت، ول کن بابا فیلمت و ببین.

پدربزرگ هوشنگ   با من صحبت می کرد، یدفعه هوشنگ داد کشید ساکت! نمیذاری فیلم ببینم. از شدت شرمساری صورتم داغ شد.  بابابزرگش رفت بیرون. منم خواستم برم، ولی هوشنگ آستین پیراهنم رو کشید، بشین بعد فیلم می خوایم فوتبال بازی کنیم. 
بعد از فیلم اومدیم تو حیاط خودت دیدی چکار کرد. آخرای بازی بود. باباش اومد خستگی از چهره اش می بارید. سلام کردیم. ماشین رو گذاشت داخل حیاط. در رو که بست، انگار چیزی یادش اومد. هوشنگ رو صدا کرد، پسرم بیا برو چند تا نون بگیر یادم رفته بگیرم.
هوشنگ  به باباش گفت: بابا اگه گذاشتی ما بازی کنیم. چرا همش من برم نون بگیرم. تازه بازیمون شروع شده.
باباش گفت: دیگه دیر وقته. کم کم هوا داره تاریک میشه   بازی رو تموم کنید.
امین:خوش رکاب وقتی شنیدم هوشنگ به باباش چی گفت!! خیلی ناراحت شدم  به باباش گفتم با اجازه تون من دیگه باید برم خونه مون.

 

@tanha_rahe_narafte 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی