همیشه همراه
🍃حسین با پسر همسایه اش محمد همکلاسی و از دوستان صمیمی بودند؛ هر دو به فوتبال بازی علاقه شدیدی داشتند و البته درس خوان کلاس هم بودند.
🌸محمد هر روز عصر بعد از این که تکالیف مدرسه اش را انجام می داد، لباس ورزشی سورمه ای رنگش و کفشهای فوتبالش را می پوشید؛ همراه حسین به زمین فوتبال می رفت. آن دو به همدیگر خیلی علاقه داشتند و در همه جا در کنار یکدیگر بودند. آن روز عصر هم محمد به در خانه ی حسین رفت ، زنگ در را زد، چند لحظه بعد صدای حسین را شنید که می گفت: « کیه؟ اومدم.... اومدم. »
☘هنگامی که حسین در را باز کرد و محمد را با لباس های ورزشی پشت در حیاط دید؛ او را به داخل حیاط تعارف کرد. محمد وارد حیاط شد و به حسین گفت: «من کنار حوض آب می شینم و ماهی ها رو تماشا می کنم؛ تو لباس هات رو بپوش تا زودتر بریم، بچه ها منتظرمونن. »
🌺حسین گفت: «چشم چند لحظه صبر کن الان بر می گردم. »
🍃حسین به داخل اتاقش رفت، لباس ورزشی آبی رنگش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد و به داخل آشپزخانه رفت تا از مادرش خداحاظی کند که مادرش به او گفت: «حسین جان! صبر کن، امشب مهمون داریم نون نداریم؛ چندتا نون بگیر و بعد دفترچه بیمهام رو بردار از داروخانه داروهام رو بگیر و زودتر برگرد. »
🌸حسین به مادرش نگفت، اگر نان و دارو بگیرم به فوتبال نمیرسم، فقط گفت: «چشم مامان! الان می رم می گیرم. »
🍃در حالی که دفترچه بیمه و پول را از کنار تلویزیون بر می داشت با خداحافظی از مادرش بیرون رفت.
🌺محمد مشغول تماشای ماهیها بود، هنگامی که حسین را دید، گفت: «چی شده؟ چرا دیر کردی؟ عجله کن بچه ها منتظرن! »
🍃حسین من من کنان گفت: « تو برو من الان کار دارم بعد اگر رسیدم، میام. »
🌸محمد گفت: «چی کاری داری؟ چی شده؟ »
☘حسین گفت: «امشب مهمان داریم باید نون بگیرم و داروهای مادرم رو هم که تمام شده از داروخانه بگیرم؛ تو برو اگر من رسیدم میام. »
🌺محمد دوست نداشت تنهایی به فوتبال برود گفت: «نه! باید با هم بریم ؛ فوتبال بدون تو کِیف نمی ده؛ با هم می ریم نون و داروها رو می گیریم و بعد به قوتبال می ریم. »
🍃حسین در حالی که لبخند بر لبانش نقش بسته بود گفت: «بریم. »
🌾رسول اکرم(ص) می فرمایند: « بنده ای که مطیع پدر و مادر و پرودگارش باشد، روز قیامت در بالاترین جایگاه است.»
📚 کنزالعمال ، ج۱۶، ص۴۶۷
