نبض مادر
🌿صدای گریه در سرش میپیچد. سرش سنگین شده و به زور آن را با خود میکشاند. تلو تلو خوران خود را به کنار مبل شکلاتی رنگ میرساند.
گوشی را برمی دارد و شماره ای را میگیرد. چندین بار اشتباه میگیرد تا درست شود.
🌸 با لکنت زبان میگوید: «اَ اَ اَ ل ل و... اورژانس... لطفا ی ماشین... نه! مُ مُ رده. » گوشی را که میگذارد تازه متوجه اشک هایش میشود که جلوی پیراهنش را تر کرده است.
از پشتِ پردهِ اشک، به سختی خواهرش سمانه را میبیند، در حال تنفس مصنوعی به مادر هست. در دل به سمانه غُر میزند. صدایِ درونش را میشنود که با حرص میگوید سمانه خانم تا حالا کدوم گوری بودی؟!
☘سرش را به روی زانوهایش خم میکند. دستانش را دو طرف سر میگذارد. یاد خانه روستایی میافتد، همان خانهای که مادر عاشقش بود. آخر هفته به آنجا میرفت. برای اینکه به بچهها خوش بگذرد خودش را به آب و آتش میزد. شروع میکرد از قدیمیها میگفت، از خاطرات و خوشمزگی ها و سوتی های اول زندگی با بابا، از مسافرتها و تجربههایش و...
🌺 با صدای زنگ خانه، خاطراتش پاره میشود. آیفون تصویری را برمی دارد. آمبولانس است. دو نفر با جعبه کمکهای اولیه وارد خانه میشوند. سمانه کنار میرود. غبارِ غم و اندوه، صورتش را پوشانده. یکی از پرستارها علائم حیاتی مادر را چک میکند. به همکارش میگوید: «نبضش میزنه، ضعیف میزنه. »
باناباوری به آنها نگاه میکند و بغضش میترکد و گریهاش پاره پاره میشود. گریههایی که با خنده همراه شده است. چشمان سمانه طوفانی شده و لبهایش میلرزد. او هم بغض دارد.
