نازدانه دختری
🍃پدر فاطمه پیراهن سیاهش را پوشید. دختر چهار سالهاش مریض احوال بود. رو به پدرش کرد و پرسید: «بابا کجا میری!؟ »
☘️_میرم هیئت.
🌾_مگه هیئت چه خبره؟
💫_شهادت حضرت رقیهست.
⚡️_بابا! رقیه کیه؟
🍃_دختر امام حسین علیهالسلام.
☘️_رقیه چند سالشه؟
💫_سه سالشه.
🍃اسماعیل صورت فاطمه را بوسید و دستی روی موهای مشکی او کشید. فاطمه با ناز گفت: «بابا منم با خودت میبری؟»
🍀اسماعیل کنار فاطمه نشست و او را آرام کرد که عزیزم تو مریضی، استراحت کن؛ هر وقت حالت بهتر شد با هم میرویم. فاطمه دست پدرش را گرفت و گفت: «بابا حالا که منو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد پیشم؟
اسماعیل نمیدانست چه کار کند به خودش گفت: «حالا من چطوری به این بچه توضیح بدم.»
🍃مادر که با گوشهی روسری اشکهای خود را پاک میکرد به فاطمه گفت: «نمیتونه بیاد دخترم!»
🍁_چرا؟
🍂_آخه، رقیه هم مثل تو مریضه.
🎋_چرا مریض شده!؟
🍂مادر با بغض شروع کرد: «پاهاش درد میکنه، رو خارهای بیابون دویده. »
⚡️_چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه کفش پاش نبوده؟!
🍂_نه! کفش نداشته؛ چون کفشاشو غارت کردن یعنی کفشاشو دزدیده بودن.
🍁وقتی فاطمه دید مادرش اشک میریزد با بغض گفت: «بابا! برو هیئت.»
✨اسماعیل خداحافظی کرد؛ اما دم در که رسید دوباره فاطمه پرسید: «بابا! کفشاشو دزد برد؛ چرا باباش بغلش نکرد. یادته اون روزی که کفشم گم شد تو منو بغل کردی، پس چرا باباش بغلش نکرد!؟»
🌾صدای نالهی مادر فاطمه بلند شد. اسماعیل دم در نشست، های های گریه کرد.
