تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

مهمان عزیز

دوشنبه, ۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

 

🍃پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گل‌های رنگارنگ بنفشه، لباس‌نو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … »

 

☘صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟»

 

⚡️_ان شاءالله. 

 

🌾آخرین پنج‌شنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانه‌‌شان آورد.

 

🎋یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند. 

 

🍃مادر بزرگ رومیزی بته جقه‌ فیروزه‌ای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن.

 

✨عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوته‌ای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقره‌ای، درون ظرف‌های کوچک سفالی آبی فیروزه‌ای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخم‌مرغ رنگی‌ها را آورد.

 

✨عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه‌.»

 

🍃کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد.

 

💠پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با این‌ها عوض کنی؟»

 

🔸_آره آقاجون! الان براتون میارم.

 

☘یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفش‌هامون نگرد، خودم قایم کردم.»

یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند.

 

🍃آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره. 

موندنِ آدما به کفش‌شون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.»

 

🌺هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفت‌سین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی