مزایدهی آن روز
🍃امیر در یک شرکت تجاری کار میکرد. از همان روزهای اول که وارد شرکت شد، مهرش در دل آقای ناصری افتاد. مؤدب و باهوش بود و سرساعت به سر کار میرفت؛ خلاقیت زیادی داشت و در مدت کوتاهی دست راست شرکت شد.
🌾بعضی از زمانها که آقای ناصری مسئلهی مهمی داشت با او در میان میگذاشت. او هم جوان خوب و قابل اعتماد و صادقی بود، بهترین راه حل را به او پیشنهاد میداد. شب ها تا دیروقت آنجا می ماند تا کاری لنگ نماند. کار امیر بالا گرفته بود در تمام مزایدهها شرکت میکرد و برنده میشد.
☘️در یکی از روزها آقای ناصری امیر را صدا زد، او به اتاق آقای ناصری رفت و با همدیگر در مورد مزایده مهم فردا صحبت میکردند. در این میان بهخاطر اینکه امیر در دل مدیر جا باز کرده و با او برو و بیا داشت، یکی از همکارانش به او حسادت میکرد و همیشه در فکر این بود که امیر را در مقابل آقای ناصری بیلیاقت نشان دهد.
💫 امیر از ماجرای حسادت همکارش علی به خودش خبر نداشت. موقعیکه آن دو مشغول صحبت بودند، علی به بهانه فاکتورهای فروش به اتاق وارد شد. علی شنید که در مورد مزایده صحبت میکنند. او که منتظر چنین فرصتی بود، در دلش خنده ای پیروزمندانه ای کرد، چیزی نگفت و فاکتورها را به آقای ناصری تحویل داد و از اتاق بیرون رفت و پشت در ایستاد و خوب گوش داد که چه خبر است. با شنیدن صدای پای امیر برای خارج شدن از اتاق، سریع به اتاق خود رفت، پوشهای را در مقابلش گذاشت، سرش را پایین انداخت و درگیر برگه زدن آن شد.
🍃 امیر وارد اتاق شد، به سمت پرونده مزایده ها رفت. رمز و مشخصات را لای یکی از پرونده ها گذاشت علی زیر چشمی به امیر نگاه میکرد و بعد از چند دقیقه امیر برای نماز رفت.
☘️در این فرصت علی سر میز امیر رفت و رمز مزایده و مشخصات را برداشت و رمز دیگری جای آن گذاشت. از اتاق خارج شد و به سالن غذا خوری شرکت رفت.
💫بعد از نماز امیر برای ناهار به سالن غذا خوری رفت، هنگامی که چشمش به علی افتاد، رفت تا با یکدیگر ناهار بخورند، اما وقتی که علی دید امیر به سمتش می آید، از آن جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. امیر متعجبانه به علی نگاه کرد و با خودش گفت: «این امروز چرا این جور شده؟ »
🎋 امیر ناهارش را خورد و به سرکارش رفت. علی هم سر ش را پاین انداخت و مشغول کار شد. روز مزایده فرا رسید، امیر عجله داشت که به مزایده برسد رمز و مشخصات اشتباهی را در کیفش گذاشت و رفت؛ اما بعد از چند ساعت با قیافهای ناراحت و چشمانی سرخ شده برگشت. با شرمندگی و نگرانی به اتاق مدیر رفت و ماجرا را برایش گفت.
⚡️آقای ناصری عصبی شد، کشیدهای در گوشش زد. امیر به زمین پرت شد و سرش به میز خورد و بی هوش شد، آقای ناصری رنگش قرمز شد. عرق ترس از پیشانی اش میریخت، چندبار آب روی صورت امیر ریخت، اما فایدهای نداشت او را به بیمارستان بردند.
☘️علی که ماجرا را می دانست نگران بود.
منشی آقای ناصری بعد از این ماجرا به اتاق امیر رفت بلکه چیزی پیدا کند، اما چیزی پیدا نشد. دوربینهای شرکت را چک کردند؛ متوجه شدند که علی رمزها را جابهجا کرده است. علی رهسپار زندان شد. بعد از چند روز امیر از بیمارستان مرخص شد و به شرکت رفت و متوجه ماجرا شد. ناراحت از سست بودن اعتماد آقای ناصری و خیانت همکارش، از آن شرکت استعفا داد.
