ماجرای النگو
🤛 دست هایش را مشت کرده بود و به سرش میکوبید: «چه خاکی به سرم بریزم ؟! کِی دست از این کارات برمی داری ؟ فک کردی چاقو اسباب بازیه دست گرفتی و راه اُفتادی تو کوچه خیابون ...»
ثریا آهی کشید و نگاهی به آسمان کرد و به بخت خودش نفرین فرستاد: «ای خدا من و بکش راحت شم، اون از شوهر معتاد و بیکار، این از پسر چاقوکش و متر کن کوچه خیابون، دیگه خسته شدم، روم نمیشه تو صورت مادرای بچههایی که باهاشون درگیر میشی نگاه کنم. »
☘️ منوچهر پای راستش را از زانو خم کرد و کف پایش را به دیوار تکیه داده بود، ابروهایش را در هم کشیده بود و به تشرها و واگویه های مادر گوش میداد. خودش هم از خودش خسته شده بود، دلش زندگی ای مثل بچه آدم میخواست؛ ولی بعد از یک عمر سردسته بچه لات های محل بودن، به این فکر میکرد دیگر راهی برایش نمانده!
🌸قبلا سر مادرش داد میکشید و محلی به حرفایش نمی گذاشت؛ ولی بعد از آن ماجرا سرش را پایین می انداخت و چیزی نمی گفت.
🌺دوباره در ذهنش آن روز را مرور کرد، هوا سرد بود دندان هایش به هم میخورد و صدا میداد. پدر، مادر را کتک میزد و به زور میخواست النگوی او را بگیرد و مادر تنها یادگار مادرش را سفت چسبیده بود و رها نمی کرد.
☘️دلش از بی کسی مادر زیرورو شد و به طرف پدر رفت، با زوری که داشت پدر را به سینه دیوار پرت کرد؛ ولی مادر نه تنها خوشش نیامد ؛ بلکه ابروهای کمانی اش را بالا برد و با تندی به او گفت: «منوچهر تو چکار کردی؟ ناسلامتی باباته ها! خجالت بکش... .»
🌸منوچهر چشمانش را دُرُشت کرد و گفت: «مامان خوبی بهت نیومده، داشتی کتک می خوردی ها! من به دادت رسیدم... »
☘️از آن روز به بعد مادرش را جور دیگری میخواست. غصّه هایش به دلش چنگ می انداخت. حالا خودش یک پا غصّه بود برایش.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
