تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

لحظاتی نفس‌گیر

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🌱برای مشاوره قبل از ازدواج پیش مشاور رفتیم. من هفده ساله بودم و علی بیست ساله.
در چوبی را که باز کردیم. رنگ دیوار و وسایل روی میز و اطراف، همه آبی بود.
دکتر سرمد پشت میز چوبی روی صندلی چرخدار نشسته بود و با روی باز به ما نگاه می‌کرد.
علی خلاصه‌ای از خصوصیات خود و اینکه با هم فامیل هستیم برای دکتر توضیح داد.
او گفت: :اگه از من می‌شنوید؛ چون ازدواج فامیلی دارین، هیچ وقت بچه‌دار نشین!»
اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشتیم. چند لحظه دچار شوک شدیم.

👶من و علی عاشق بچه بودیم.
سه‌ماه از ازدواج‌مان گذشت که باردار شدم. با ترس و لرز آزمایشات را می‌رفتم. خدا خدا می‌کردم بچه‌‌ام مشکلی نداشته باشد.
قبل از سالگرد ازدواج‌مان خدا دختربچه‌ سالم و زیبا به ما هدیه داد.

🌸از به دنیا آمدن زینب، زمان زیادی نمی‌گذشت که ساخت خانه‌مان را شروع کردیم.
باورمان نمی‌شد به این زودی داریم صاحب خانه می‌شویم.
ته دلم زمزمه‌ای می‌گفت: «پا قدم زینب کوچولو هست! همونی که دل رو زدی به دریا و توکل به خدا کردی.»
قشنگ دست‌های خدا را توی زندگی‌مان می‌دیدیم.

☘️تابستان همان سال‌ بود که اتفاق تلخی برایم رُخ داد.
هیچ وقت آن روز را فراموش نمی‌کنم. توی آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودم. گوشه‌ چشمی هم به زینب داشتم.
یهو دیدم دست‌های سفید و تُپُلش چیزی از روی زمین برداشت و توی دهانش گذاشت.
کارد آشپزخانه را روی اُپن انداختم و به طرفش پا تند کردم.

🍁ولی دیر رسیدم. ابتدا چند سرفه زد. بعد از مدتی نفس بچه بُریده شد. لب‌هایش سیاه و صدای سرفه‌اش قطع شد. صورتش رو به کبودی رفت.
با صدای جیغ و فریاد من، خدیجه خانم همسایه‌ی واحد کناری‌مان خودش را پشت در رساند و زنگ خانه را زد.
بچه بغل در حالی که اشک می‌ریختم و می‌لرزیدم، در را باز کردم.

💡خدیجه خانم که دنیا دیده بود با دیدن زینب همه‌ی ماجرا را فهمید. معطل نکرد. بچه را از من گرفت. چند ضربه محکم به پشتش زد. هسته‌ی زردالو به بیرون پرتاب شد. نفس بچه برگشت. کم‌کم رنگ صورتش باز شد. قرمزی لب‌هایش نمایان گشت.
حال خودم را نمی‌فهمیدم. وِردِ زبانم تشکر از خدیجه خانم و شکرخدا بود.

💦زینب را محکم بغل کردم و می‌بوسیدم. اشک پهنای صورتم را پوشانده بود. زینب هاج‌ و واج به من نگاه می‌کرد و من قربان‌ صدقه‌اش می‌رفتم.
همان لحظات سخت در دل با خدا عهد بستم، فرزندان زیادی به دنیا بیاورم و برای خدمت به اسلام تربیت کنم.

🌾از آن روز پانزده سال می‌گذرد. به چهره‌ی محمدرضا یک‌ساله‌ام نگاه می‌کنم. پنجمین بچه‌ی خانواده است. ملچ‌ملوچ شیر‌خوردنش سکوت خانه را می‌شکند. به رویش لبخند می‌زنم. بچه‌ها به همراه پدرشان به شهربازی رفته‌اند. بهترین فرصت است چُرتی بزنم. مژه‌های بلندم در هم فرو می‌روند. خوابم چنان عمیق است که با صدای زنگ آیفون از جا می‌پرم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی