تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

لاله‌ سرخ

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃فکرش مشغول بود. تا صبح خوابش نبرد. از جایش برخاست. بعد نماز صبح، داخل حیاط رفت. کلید لامپ ایوان را زد. باغچه را آب‌پاشی کرد. جارو را از کنار دیوار برداشت و مشغول جاروکردن حیاط شد. با روشن شدن هوا داخل پذیرایی رفت. چشمش به عکس پسرش افتاد. آهی کشید، خطاب به او گفت: «عزیز مادر! کجایی؟ دلم برات تنگ شده.»

☘️صنوبر به سمت آشپزخانه رفت. راضیه سفره‌ی صبحانه را آماده کرده بود. حسین و فاطمه مشغول خوردن نان و پنیر با چای شیرین بودند. وقتی صنوبر صبحانه‌اش را خورد. راضیه به مادرشوهرش گفت: «عزیز! بریم بهشت زهرا؟»

✨_الهی فدات بشم، بریم.

🍃وقتی به بهشت زهرا رسیدند، سمت گلزار قطعه شهدای گمنام رفتند. عزیز کنار مزار شهدا نشست. دستش را روی سنگ قبری گذاشت. طولی نکشید با ظرف آبی که داشت شروع به شستن سنگ قبر کرد. آن‌ها کنار مزار شهدا قرآن و زیارت عاشورا خواندند.

⚡️صنوبر گفت: «راضیه! اگه دردی سراغ‌مون رو میگیره شاید قراره این نوع دردها بزرگمون کنه یا شاید هم مسیر دل بریدن از دلبستگی‌هامون باشه یا شایدهایی که نمی‌دونیم.»

💫راضیه نگاهی به حسین و فاطمه انداخت که دنبال هم می‌دویدند. یاد رضا همسرش، شهید مدافع حرم افتاد که هنوز پیکرش به وطن بازنگشته بود.

🌾راضیه رو به صنوبر گفت: «آخرین روز رفتن رضا، اومدیم این‌جا! رضا شما رو خیلی دوست داشت، برا همین آخرین روز شما رو آورد این‌جا، که هر وقت دل تنگش شدید، بیایید کنار مزار شهدای گمنام.»

🎋_عزیزجون! کنار لاله‌های گمنام دعا کن، ان‌شاءالله بچه‌ها زینبی بزرگ بشن.

☘️اشک‌های راضیه بی اختیار روی گونه‌هایش نشست.

#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_رخساره

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی