تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

قهرمان‌کوچک

جمعه, ۲۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃زبانه‌های آتش بالا و بالاتر می‌رفت. سروصدای جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد. دود و سیاهی‌آن اطراف را پوشاند. صورت‌های مردم همچون شاطرهای کنار تنور به سرخی ‌زد.
با همان جثه کوچکش، تنها یاور مرد گرفتار در آتش در آن سرزمین نفرین شده بود.

🍁بوی کِز پرهایش به مشام می‌رسید. فقط کافی بود کمی جلوتر برود تا بال‌هایش بسوزد.
منقارش را پُر از آب می‌کرد، با سرعت بال می‌زد خود را به بالای آتش می‌رساند؛ همچون قهرمانی کوچک سر را به پایین می‌چرخاند. آن را بر سر آتش خالی می‌کرد و با همان عجله برمی‌گشت.

دود و زبانه‌های آتش در دره موج می‌زد و از دامن کوه بالا می‌رفت. آسمان تیره و تار شد. استرس و اضطراب دل و چهره‌ی مردم تماشاگر را فرا گرفت. ندایی به گوش پرنده رسید:
«چه می‌کنی؟ مگر آتش را نمی‌بینی؟! چرا این‌قدر می‌روی و برمی‌گردی؟؟»

☘️پرنده اما نمی‌خواست وقت را با حرف زدن و ایستادن از دست بدهد. قبل از پُر کردن منقار گفت: «آب می‌آورم و بر آتش می‌ریزم.»
با تعجب نگاهی به جُثه‌ی ریز او کرد و گفت:
«می‌خواهی کوهی از آتش ‌را با منقاری از آب خاموش کنی؟!!»

✨چشمان خیس پرنده برقی زد و با صدای اندوهگینی گفت: «می‌دانم این آب برای این آتش کم است؛ ولی می‌خواهم آنچه را که از دستم بر‌می‌آید و در توان دارم، برای نجات حضرت ابراهیم علیه‌السلام دریغ نکنم.»

🌾وقتی این داستان را خواندم یک فکر؛ مثل پُتکی بر سرم آوار شد. حالا که پسر ابراهیم خلیل، حضرت حجت‌علیهماالسلام، در آتش نمرودیان زمان در محاصره است؛ در کوی و برزن روزگار می‌گذراند، تو به اندازه‌ی آن پرنده برای فرج او کار می‌کنی؟! فقط دعا و لقلقه‌ها‌ی شب و روزت کافی‌ست؟! نه! باید مرد میدان عمل شد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی