قهرمانکوچک
🍃زبانههای آتش بالا و بالاتر میرفت. سروصدای جمعیت بیشتر و بیشتر میشد. دود و سیاهیآن اطراف را پوشاند. صورتهای مردم همچون شاطرهای کنار تنور به سرخی زد.
با همان جثه کوچکش، تنها یاور مرد گرفتار در آتش در آن سرزمین نفرین شده بود.
🍁بوی کِز پرهایش به مشام میرسید. فقط کافی بود کمی جلوتر برود تا بالهایش بسوزد.
منقارش را پُر از آب میکرد، با سرعت بال میزد خود را به بالای آتش میرساند؛ همچون قهرمانی کوچک سر را به پایین میچرخاند. آن را بر سر آتش خالی میکرد و با همان عجله برمیگشت.
دود و زبانههای آتش در دره موج میزد و از دامن کوه بالا میرفت. آسمان تیره و تار شد. استرس و اضطراب دل و چهرهی مردم تماشاگر را فرا گرفت. ندایی به گوش پرنده رسید:
«چه میکنی؟ مگر آتش را نمیبینی؟! چرا اینقدر میروی و برمیگردی؟؟»
☘️پرنده اما نمیخواست وقت را با حرف زدن و ایستادن از دست بدهد. قبل از پُر کردن منقار گفت: «آب میآورم و بر آتش میریزم.»
با تعجب نگاهی به جُثهی ریز او کرد و گفت:
«میخواهی کوهی از آتش را با منقاری از آب خاموش کنی؟!!»
✨چشمان خیس پرنده برقی زد و با صدای اندوهگینی گفت: «میدانم این آب برای این آتش کم است؛ ولی میخواهم آنچه را که از دستم برمیآید و در توان دارم، برای نجات حضرت ابراهیم علیهالسلام دریغ نکنم.»
🌾وقتی این داستان را خواندم یک فکر؛ مثل پُتکی بر سرم آوار شد. حالا که پسر ابراهیم خلیل، حضرت حجتعلیهماالسلام، در آتش نمرودیان زمان در محاصره است؛ در کوی و برزن روزگار میگذراند، تو به اندازهی آن پرنده برای فرج او کار میکنی؟! فقط دعا و لقلقههای شب و روزت کافیست؟! نه! باید مرد میدان عمل شد.
