فرشتهای به نام عشق
🍃تمام خانه را بهم ریخت ظرفهای دم دستش را شکست. داد و بیداد میکرد. همسرش فاطمه را کتک میزد. یکی انگار در سرش داد میزد: «مهمات چی شد برادر. بچهها دارن پرپر میشن.»
☘️صدای خمپاره و توپ. گوشهایش را میگیرد. صداها مدام کمرنگ میشوند.
اندکی بعد آرام شده کناری نشست.
فاطمه نزدیکش شد تا دست خونی او را ببندد. محسن گریه میکرد.
🍂_چرا گریه میکنی عزیزم؟
🎋_آخه ببین چه بلای سر تو خونه زندگی آوردم. کاش منم همون موقع شهید شده بودم.
✨دوباره شروع کرد گریه کردن.
☘️ _مگه دست تو عزیز من، بزار منم تو اون دردی که میکشی سهیم باشم تنها تنها ثواب جمع نکن.» و بعد لبخند زد.
🌾محسن لبخندی میزند و اشکهایش را پاک میکند: «کاش وقتی حالم بد تو هم بری تو اتاق پیش بچهها.»
☘️فاطمه لبخند محزونی میزند: «من مشکلی ندارم. انشاءالله تو هم زود خوب میشی.»
فاطمه نمیخواست بگوید میترسم به خودت صدمه بزنی.
