تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

عطر خوش آرامش

دوشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃کیف قهوه‌ای رنگش را کنار باغچه گذاشت. روی لبه‌ی پاشور حوض نشست. کلافه‌ و دل تنگ بود. دوست داشت چشمانش را ببندد و به ذهنش استراحت بدهد. دلش آرامش می‌خواست. از جایش بلند شد و از پله‌های ایوان بالا رفت. در راهرو را که باز کرد صدای ناله‌ی در بلند شد. به سمت آشپزخانه رفت. عطر خوش قورمه‌سبزی فضای خانه را پر کرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی با لبخند به مادرش گفت: «ماماجون قبل از اذان مغرب بیدارم کن.»

🎋روی تخت دراز کشید اصلا نفهمید کی خوابش برد. فاطمه نیم ساعت مانده به اذان مغرب نگاهی به ساعت انداخت. به سمت اتاق رفت و آرام صدا کرد:«دخترم... نرگس جان.»

⚡️نرگس چشمانش را باز کرد. گویا خستگی‌اش رفع شده بود. عطری آشنا را استشمام کرد. عطر پدر! شامه‌اش را تیز کرد. باورش نشد. به خودش گفت: «خیالاتی شدم از تخت برخاست. سر و صدایی از طبقه‌ی پایین می‌آمد کمی مکث کرد: «شاید مهمون داریم.»

🌾به اتاقش برگشت و چادر رنگی‌اش را پوشید سر پله‌ها صدای مینو عمه‌اش را شناخت. چند پله را با عجله پایین آمد؛ اما همین‌ که خواست از جلوی آشپزخانه رد شود، چشمش به اسماعیل افتاد. از خوشحالی زبانش بند آمد دهانش باز و بسته شد: «بابا!... بابا جونم.»

🍃اسماعیل سرش را به طرف صدا چرخاند تا چشمش به نرگس افتاد بی آنکه حرفی بزند نرگس را در مأمن و آغوش گرم پدرانه‌اش جای داد. نرگس جان تازه‌ای گرفت. سرش را روی سینه‌ی پدر گذاشت. از ذهنش مثل برق گذشت چقدر برای بابا دل تنگ بودم. جلوی اشک‌های خود را نگرفت. زبانش هم نمی‌چرخید تا حرفی بزند. اشک و خنده با هم بر سر نرگس فرو ریختند. شاید اگر از قبل می‌دانست که قرارست پدرش بیاید این‌قدر شوکه نمی‌شد.

⚡️اسماعیل سرش را بوسید. نرگس دستش را از دور گردن پدر گره زد و پرسید: «چرا انقدر دیر اومدی باباجون؟! هر شب خدا رو قسم می‌دادم به حضرت زهرا سلام‌الله علیها که سلامت از ماموریت برگردی.»

🍃مادرش و مینو نگاهشان به پدر و دختر بود که فاطمه گفت: «دختر لوس و ناز نازی. بسه دیگه. بذار بابات چایی‌شو بخوره.»

✨مینو گفت: «این دختر رو ول کن داداش! مگه بچه چهارساله‌اس اینقدر لوسش می‌کنی؟!»

🌾نرگس دوباره بوسه‌ای بر گونه اسماعیل زد و گفت: «برای سلامتی بابا جونم که برای امنیت مرزها و دفاع از حریم جمهوری اسلامی خدمت می‌کنه هر شب صلوات هدیه می‌کردم. خب، خیلی خوشحالم که سلامت می‌بینمش.»

💫_ نرگس میوه‌ی دل باباست. دخترم گل‌ همیشه بهار این خونه‌س.

☘️صدای قرآن قبل اذان از تلویزیون پخش شد. نرگس سریع به سمت اتاق رفت و سجاده‌ی پدرش را پهن کرد. اسماعیل گفت: «نمازم رو بخونم میام پیش‌تون؛ هنوز دل‌تنگیم رفع نشده. دور هم بشینیم و یه دل سیر صحبت کنیم.»

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی