تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

شگرد نادر

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃تاکسی کنار خیابان توقف کرد. وقتی پیاده شدم؛ چادرم را مرتب کردم. به طرف در سفید رنگی رفتم. زنگ را زدم. صدای خانم جون را از حیاط شنیدم: «کیه؟ ... اومدم. »

☘️قامت خمیده‌ی خانم جون با باز شدن در نمایان شد: «سلام خانم جون! چقدر دلم براتون تنگ شده بود. » حیاط خانم جون خاطرات زیادی را یادم آورد. وقتی بچه بودیم خیلی با نادر دور باغچه بازی می‌کردیم.

⚡️ یک مرتبه خانم جون گفت: «گلچهره! می‌خوام در باره نادر باهات حرف بزنم.» با شنیدن اسم نادر قلبم به درد آمد. خانم جون زیر چشمی نگاهم کرد: «بعد از جواب منفی که به پسرخاله‌ات دادی، چند بار خواستم بیام باهات صحبت کنم که دیشب نادر اومد این‌جا.»

🌾_کل فامیل خبر داشتن، آقاجون از بچگی ما رو به هم نشون کرده بود. بعد اون شب، خاله‌ ملیحه از دستم ناراحت شد. مامانم چند روز باهام حرف نزد.

✨خانم جون تعریف کرد که دیشب نادر از او خواسته، من حلالش کنم؛ چون نادر دلباخته‌ی هم‌ دانشگاهی‌اش شده بود. وقتی حرف خانم جون تمام شد؛ با بغض گفتم: «من بی‌تقصیرم. نادر خودخواه، از من خواست اون شب جلوی جمع بگم، من راضی به این ازدواج نیستم.»

💫_خدا آقا جونتو بیامرزه، وقتی کوچیک بودین شما دو تا رو نشون هم کرد.

🍃_اگه نادر می‌خواد ازدواج کنه، براش آرزوی خوشبختی می‌کنم؛ ولی سخته نادر رو ببخشم از وقتی رفت دانشگاه علاقه‌اش به من کم شد.
بدتر این که هر کسی از فامیل منو میبینه میگه چرا؟ نادر پسر خوبیه! اهل کار و زندگیه ... تو دل نادر رو شکستی!

☘️خانم جون بغلم کرد. دلداریم داد که حق داری می‌دانم دهن مردم را نمی‌شود بست. نادر باید راستش را می‌گفت تا تو زخم زبان نشوی. امیدوارم خطاهای همه ما را ببخشی.

🎋خانم جون را بوسیدم و گفتم: «خدا سایه شما رو از سرمون کم نکنه، احساس می‌کنم حالا که حقیقت رو می‌دونید، کمی سبک‌تر شدم. »

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی