شبی ترسناک
🕶آن شب سکوتی بود، پُر از فریاد و صداهای مبهم. یک جفت چشم شیطانی از داخل آئینه او را دید میزد. شرارههای آتش و شیطنت را میدید. صدای نفسهای بُریده بُریده خودش را میشنید. مسیر پُر از تاریکی و بیکسی بود. از شانس بد او پرنده هم پَر نمیزد. وقتی به فرعی و جاده خاکی پیچید، دلش هُری ریخت.
🚘مسیری که به راننده گفته بود، مسیری نبود که میرفت. از ترس زبانش بند آمده بود. در تاریکی، درختهای به قعر آسمان رفته چون شبحی میخواستند او را قورت بدهند. وزش باد از داخل برگها که رَد میشد، صدای هو هوی وحشتناکی را در گوشش طنین میانداخت. أشهد و فاتحه خودش را خواند. صدای حیوانات جنگل دوردست، هم بر ترسهای قبل اضافه شد. باید جیغ میکشد، امّا چه فایده! کسی نبود به فریادش برسد. نگاهی به آسمان کرد، آن هم تیره و تار بود. ماه هم از دید او مخفی شده. جرقه امیدی در دلش روشن شد؛ او خدا را دارد. خدا به فریادش میرسد. زیر لب، صلوات فرستاد و او را صدا زد.
💥از صدای جیغش و تکانهای شانهاش، چشم باز کرد. عرقهای درشت صورتش را پوشانده بود. دستهای علیرضا هنوز روی شانه او بود و با نگرانی به او نگاه میکرد.
🥛لیوان آبی به دست محبوبه داد و گفت: «ببخش. دیشب زیادهروی کردم و عصبانی شدم.»
😱- چه کابوسی میدیدم! خوب شد بیدارم کردی. داشتم از ترس سکته میکردم.
😰- کارد بخورد این شکم. دعوا و قشقرق من به خاطر سوختن غذا، باعث شد کابوس ببینی و اذیت بشی. ببخش بدون اینکه چیزی بخوری خوابیدی.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
