سرور
🍃مهین دستهایش را به کمر لباس گل گلیاش زد، لبهای گلی و رژ زدهاش را از هم باز کرد و فریاد زد:«چیه مرد خودت رو روی زمین پهن کردی. پاشو برو فکر زندگی بچههات باش. دو روز دیگه میخوای پسر دوماد کنی و دختر عروس، آه تو بساطت نیست.»
🔘چرت قاسم پای تلویزیون پاره شد، رعشهای به جانش افتاد. پایش را به میز تلویزیون کوباند و برای بلند شدن، از آن کمک گرفت و ایستاد.
☘️با چشمهای خمار و خوابآلود و ابروهای مشکی و پهن درهم کشیده به صورت مهین خیره شد، فریاد زد:«چته زن؟ مگه با نوکرت حرف میزنی؟ نمیفهمی خستهام اومدم ده دقیقه کپه مرگم رو بذارم. اون از جاروکشی بی موقعت، اون از ناهار ندادنت، حالام که اینطور رفتار میکنی.» بعد پیش از آنکه زن بتواند پلک چشمهای گشاد شده اش را، روی هم بیاورد یا دهانش را ببندد، قاسم از روی چوب لباسی، اورکتش را برداشت، از در خانه بیرون رفت و صدای گومب در، خانه را لرزاند.
🌸مهشید و مینا بدو بازی شان را رها کردند و دویدند اما وقتی رسیدند، پدر رفته بود.
🌱مهین پیشبندش را در آورد، روی مبل نقره ای نشست و شروع به گریه کردن کرد.
🔘عقربه های ساعت روی عدد یازده و شش، تاب بازی می کردند اما هنوز از قاسم خبری نبود.
💠تلفنش خاموش بود. سفره ی ناهار هنوز کف حال پهن مانده بود. صدای مشاور درتلویزیون در ذهنش می پیچید. فکری به سر مهین زد، تلفن خانه ی مادرشوهرش را گرفت و ازآن طرف خط صدای قاسم راشنید. از مایده خواست گوشی را به قاسم بدهد. پیش از اینکه او چیزی بگوید، گفت: «قاسم عزیزم، من رو ببخش. غلط کردم. من حواسم نبود. کارهای خونه بهم فشار آورده بود. تو سرور خونه ای. من رو ببخش که حرمتت رو نگه نداشتم. خونه بدون تو صفا نداره.»
🌸بغضش شکست، اشکهایش بارید وادامه داد:«توروخدا برگرد. ازصبح دلم پوکیده. توروخدا بیا.»
🍃قاسم نتوانست مقاومت کند. گوشی را گذاشت و به سمت خانه به راه افتاد.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
