تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

روز آخر

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی، گلایه نکردم. گفت: «پروانه‌جان، ساکت رو ببند، بچه‌ها رو حاضر کن، بریم یه خونه‌ی دیگه. »

☘️_ از دربه‌دری و خونه به‌دوشی خسته ‌شدم. همین امسال اومدیم توی این خونه، کجا بریم؟

🍁_شرمنده‌تم صابخونه کرایه بیشتری می‌خواد!

🌾دلم نیامد بیشتر از این عرق شرم روی پیشانی او بنشیند. رفتم وسایل مختصری که داشتیم را جمع کردم. علی و محمد با اینکه پسر بچه و بازیگوش بودند؛ ولی به کمکم آمدند. لباس فاطمه و زینب را پوشیدم. غروب که حسین برگشت همه‌چیز آماده بود.

✨رفتیم منطقه‌ی پایین شهر. محله‌ی قدیمی با خانه‌های کلنگی. وارد کوچه تنگ و باریکی شدیم. درب آهنی سبزی را نشانم داد و گفت: «همین‌جاست. خونه‌ی دوستم رضا. واسه‌ی کارش رفتن شهرستان. »

💫وارد حیاط کوچکی شدیم. خانه‌‌ی نقلی و سنتی‌ساز. دیوارهای کاهگلی و پنجره‌های‌ چوبی با شیشه‌های رنگی. وسایل را با عجله چید. لباس‌های بچه‌ها را که فرصت نکرده بودم بشویم، داخل تشت آب که مقداری پودر لباسشویی هم داخلش بود، ریخت. پاچه‌های شلوارش را بالا برد و شروع کرد با پاهایش لگد کردن.

🍃 آشپزخانه رفتم و مقداری عدس و برنج پاک کردم. صدای بازی کردن او با بچه‌ها فضای خانه را پُر کرده بود. بچه‌ها بعد از مدت‌ها خنده‌هایی از ته دل می‌کردند. ناهار که خوردیم. بچه‌ها از بس بدوبدو کرده بودند، هر کدام گوشه‌ای نقش زمین شدند. روی تک‌تک آن‌ها را پوشید. پیشانی آن‌ها را بوسید.

🎋همین که خواستم بگویم شما هم بیا استراحت کن، دیدم به طرف ساکش که از قبل آماده کرده بود رفت. ساک به دست به طرفم آمد. بغض گلویم را فشرد. فکر نمی‌کردم به این زودی برود. قطرات اشک امان ندادند. از روی گونه‌هایم می‌غلتیدند روی زمین می‌ریختند.
حال مرا که دید، شروع به شوخی کردن کرد، تا خنده روی لب‌هایم ننشست رهایم نکرد.

 ☘️پیشانیم را بوسید. موهای بلند و مشکی‌ام را نوازش کرد. آمد دستم را ببوسد نگذاشتم. گفت: «پروانه‌جان منو ببخش. باید برم. بچه‌شیعه‌های سوری مدت‌هاست در محاصره‌اند. چشم امیدشون به حاج‌قاسم و یاراشه! »

✨برخلاف همیشه اجازه داد بند پوتین هایش را ببندم. آن روز حسین عجیب نورانی بود. به یک‌ماه نکشید خبر آزادی نبل و الزهراء و شهادت حسین را همزمان برایم آوردند.
هنوز هم حسش می‌کنم. کنارم هست با اینکه نمی‌بینمش. دلم برایش تنگ شده است.

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی