رد ننگ
🍃از بالای پل به پایین دست نگاه کردم. ریحانه خسته و تشنه از درو زمین بر میگشت.
فرصت را مناسب دیدم، از آبمیوه فروشی کنار پل، دو لیوان آب پرتقال خنک گرفتم و به سراغش رفتم. مثل همیشه کم رو وکم توجه بود: «ریحانه چیشده؟ »
☘️ریحانه خشک و بی روح مرا از زیر تیغ نگاه گذراند .سردی نگاهش روی جسم و جانم نشست: «چطور توقع داری با کسی ازدواج کنم که با علاقهی بیش از حدش، باعث بدنامی من تو روستا شده؟ »
🌾سرم را پایین انداختم و به لیوان آب پرتقال دستم نگاه کردم: « من تو رو بی آبرو نکردم و نمیکنم. »
🌸صدای ریحانه نرمتر شده بود: «هزاربار بهت گفتم مادامی که نتونستی بیای خواستگاری، تو خیابان، تو جمع دوستان، بین مردم حرفی از علاقه به من نزن. اینقدر بزرگ و کوچک رو دم خونمون نفرست. من فعلا قصد ازدواج ندارم و برات صبر میکنم تو فقط کاری رو کن که باید. »
✨دوباره ذهنم و نگاهم دنبال همان زن و مرد عاشق روی پل رفت حالا دست هم را گرفته بودند و بگوبخند کنان، از پل پایین می آمدند.
🍃گفتم: «ببینشون چقدر خوشن. الان من ممنونم ازدواج کنم. بیا مثل اونا فعلا دوست باشیم و صبر کنیم تاشرایطم درست شه »
💫این بار ریحانه سرم داد زد: «اگر ته فکرت اینه پس دیگه هیچ وقت سمت من نیا. من هرگز چنین کاری نمیکنم من حاضرم سالها تو بگو با یک حلقه یا مراسم نامزدی در محضر، به نامت بشم اما زیر ننگ دوستی با نامحرم نرم. از من توقع نداشته باش کاری کنم که بهش اعتقاد ندارم.»
⚡️هنوز داشتم به حرکت ریز مردمکهای گشاد چشمش، نگاه میکردم که رفت و من با عطر شالیزارهای برنج تنها شدم.
