رایحه مهربانی
🍃صبح زود از خواب بیدار شد به همسرش گفت:«نجمه،لباس پدرم را آماده کن تا ببرمش.»
🍂یوسف از رفتار و کارهای پدرش کلافه بود. فکری به سرش زد؛ اما دل دل میکرد. بالاخره با تندی گفت: «بابا! با این بهانهگیریهات خستم کردی، بگو چه کنم؟»
🎋نجمه رو به یوسف آهسته گفت:«باهاش بساز.»
🍁_نمیتونم.
☘_با علی، پسر کوچولوت چی کار میکنی؟
🌾_خب،اون بچهست، کمی صبوری میکنم.
🔹_آره، با پدرت هم کمی صبوری کن! تو رو با هزار امید بزرگ کرده، ناامیدش نکنی.
🔘_نجمه! وقتی ده سالم بود از پدرم دوچرخه خواستم، یادم میاد که نصیحت کرد. پسر جون صبر کن تابستون برات میخرم. از دستش ناراحت شدم، بعدها فهمیدم توان مالی نداشت میخواست از محل کارش وام بگیره؛ اما اون موقع تو مغزم نمیرفت باهاش لجبازی میکردم.
🍃_دوران کودکی رو طی کردی و میدونی کودکی چیه.
☘_یعنی هر وقت به سن پیری برسم و اونو تجربه کنم، یاد پدرم میافتم.
🌸_ آره، تو پیری آدما زود رنج و بهانه گیر میشن؛ میدونی ناتوانی جسمی کلافه شون میکنه. با پدرت برو پارک قدم بزن حال و هوایش عوض بشه، من هیچ وقت آغوش گرم مادر رو حس نکردم و تکیهگاهی به نام بابا نداشتم؛ چون زلزله یتیمم کرد.
