راز
📋لیست منو را از روی میز شیشه ای برداشت و آرام گفت:«پروانه، چی میخوری سفارش بدم. من چیزی از گلوم پایین نمی ره.»
🍃پروانه با انگشت اشارهی دست راستش موهای جلو سر سهیل را به هم ریخت و با ناز گفت: «اگر همسرجان میل نداره، چرا منو آورده کافی شاپ؟ منم چیزی سفارش نمیدم.»
☘️لبخند کوتاهی روی صورت سهیل نشست.«امان از دست تو، چقدر خوبه که تو رو دارم. توی لحظات سخت، خوشی و ناخوشی به فکرمی. راستش فکر اجارهی این ماه مغازه ذهنمو مشغول کرده، یه مقدار کم دارم.»
🌸پروانه تو حرفش پرید: «مگه تو همیشه نمیگفتی خدا روزی رسونه؟ حرف خودتو قبول نداری؟اگه قول بدی شوهرخوبی باشی. یه خبر خوش بهت میدم. »
☘️سهیل چشم به دهان پروانه دوخت و بیصبرانه منتظر بود: «باشه، دیگه جورابامو شوت نمیکنم این ور، اون ور اتاق.»
🍃_خوبه، ولی باید شبها هم شام درست کنی.
🌺_ ای بابا. خب! بگو دیگه نصف عمر شدم.
☘️_باشه، حالا یه خورده صبر کن تا فکرامو بکنم.
🍃سهیل با بی حوصلگی گفت: «دیگر اصلا نمیخواد خبر خوش بدهی.»
💵_پول داریم.
💰_یعنی چی پول داریم؟
🌸 _منو دست کم گرفتی.از روز اول ازدواجمون، وقتی از خرج خونه چیزی اضافه میومد، میریختم تو قلک. ان شاءالله فردا اجاره این ماه رو پرداخت میکنی.
🍃چشمان سهیل از خوشحالی برق زد. نگاهش به صورت همسرش دوخته شده بود که پرسید چرا تا حالا چیزی در این باره نگفته است؟ پروانه با هیجان جواب داد یک راز بزرگ برای روز مبادا بود.
☘️_آقا سهیل! اجازه، الان شیر قهوه با یه تکه کیک شکلاتی از گلویت پایین میره؟
🌺لبخند بر روی لبان هر دو آنها نشست.
