دوکبوتر عاشق
🍃هر دو به یکدیگر نگاه می کردند. پرندهی عشق میانشان به پرواز درآمده بود. مدتی بود انسیهی حورا، در بستر بیماری خوابیده بود، اما امروز از همیشه شادتر بود.
☘️صبح از خواب برخاسته بود و برخلاف چندین روز گذشته، نان پخته بود. با هر زحمتی بود، لباسها را شسته بود.
🌾دخترکانش را صدا زد تا کنارش بنشینند و موهایشان را شانه کند. شانه ی چوبی، دست او را میبوسید و به تارهای موهای دختران، بوسه هدیه میداد.
🌸 دخترکانش با چشمهایی خوشحال و قلبهایی تپان، زیر دست مادر نشسته بودند و درخت امید در قلبشان جوانه زده بود.
🍂دست مادر درد می کرد. درست بالا نمی رفت، هرچند مادر روترش نمیکرد؛ اما از کندی حرکاتش، دختران، بو برده بردند که مادر خسته میشود. کارش که تمام شد، روی صورت هرکدام بوسه، ای کاشت، در آغوششان کشید و سپس از خدمتکارخانه خواست، جایی برای استراحش فراهم کند.
🍁 در رختخواب خوابید و روی صورتش پارچه ای سفید انداخت. پارچهی سفیدی که ساعتی بعد با اشک همسرش، از صورتش کنار زده شد.
🎋مادر مسافر بود و روز آخر از خدمت به خانهی همسر، توشه برداشته بود.
