درسی برای تمام عمر
🍃به نیمکت رنگپریدهای که تنها نیمکت قسمت جنوبی پارک بود، چسبیده بودم. مدام به ساعت نگاه میکردم. دیرم شدهبود. هرچه زنگ میزدم، شراره یا جواب سربالا میداد و یا رد میکرد. از استرس دستهایم را بههم میمالیدم و مدام اطراف چادرم را میکشیدم.
⚡️ قسمتی از چادرم با عرق دستانم خیس شدهبود. از اینکه در پرتترین قسمت پارک قرار گذاشتهبود، عاصیبودم. چند جوان با قیافههای ترسناک دور و برم پرسه میزدند. بعضی، فقط به متلک بسنده میکردند، اما بعضی فراتر رفته، برایم شماره مینوشتند و کنارم میگذاشتند و من از ترس آبرویم حتی نگاهشان نمیکردم.
🍃 از طرفی هم نمیخواستم شراره متوجه ضعفم شود. آخر سر پیامدادم: «بیا جزوههاتو ببر دیگه، من باید برم، خونوادهم نگران میشن.» جوابداد: «رسیدم، سوسول خانوم.»
🌾کمی بعد، در حالیکه برایم دست تکان میداد، از پشت بوتهای پیدایش شد و پشت سرش جوانی با لباسهای فشن، در حالیکه دزدانه رفتار میکرد، ایستادهبود، من قبلاً او را دیدهبودم، اما فکر میکردم مزاحم باشد. با دیدن دوبارهی او کنار شراره، مغزم هنگ کرده، زبانم بند آمدهبود.
⚡️چشمانم سیاهی میرفت. اگر بلندمیشدم، قطعاً پسمیافتادم. حالم بهقدری بد بود که حتی شَبه پدرم را پشت سر شراره میدیدم که مچ دست آنجوان را محکم چسبیده، با چشمانی سرخ، ابروهایی درهم کشیده و قدمهایی تند، به طرفم میآمد.
🎋اما نه! شبه و توهمنبود. واقعیت وحشتناکی بود که مرا از چشم پدرم میانداخت و مُهر هرزگی بر پیشانیام میزد. حال پرندهای را داشتم که بالهایش بستهبود و قدرت فرار نداشت. شراره، از روز آشنایی، خیلی کمکحالم بود، چون میدانست بعد از مسیرخانه تا مدرسه، دانشگاه اولین جای غریبی بود که واردش شدهام. اما پدر و مادرم، با ارتباطم با او مخالف بودند و نهایتاً با اعتصابهای من راضی به رفتوآمدم با او شدهبودند. شراره با آن دک و پزش از پدرم میترسید و هر وقت او را میدید، رنگش میپرید.
🍃آنلحظه هم مثل چوب، خشکش زدهبود. من فریاد پدرم را میشنیدم که میگفت: «حساب همهتونو میرسم، قاچاقچیای ناکس...» بعد رو به من کرد: "«بچهجون! چقدر گفتم تو این دور و زمونه به هیشکی راحت اعتماد نکن. اونوقت تو، تو پارک با اینا قرار میذاری؟! شدی واسطهی تجارت مواد ...»
💫با شنیدن اینحرف، از حال رفتم و دیگر چیزی نشنیدم. در بیمارستان که به هوش آمدم پدرم پشت به من، به تخت تکیهدادهبود. به زحمت بلندشدم و با دستهایی لرزان و چشمهایی پر از اشک، از پشت بغلش کردم و شانههای ستبرش را بوسیدم. مادرم آبمیوه بهدست، واردشد و با دیدن بیاعتنایی پدرم، شروع کرد به ماستمالی لجهای من: «احمدآقا! سوسن چشم و گوش بستهست، تقصیری نداره، اونا رو که نمیشناخت، فکر میکرد ...»
🍀پدرم حرفش را قطعکرد: «شاید دیگه اینجوری بفهمه وقتی خونوادهش حرفی میزنن از سر دشمنی نیست ...»
و به طرفم برگشت و با دستهای زمختش اشکم را پاککرد. دستانی که از بس کارگری کردهبود، مانند سمبادهای بر پای چشمم کشیدهمیشد. اما من آنلحظه شیرینترین احساس عمرم را تجربه میکردم، چون میدیدم که پدرم حتی موقع خطاکردنم نیز تنهایم نمیگذارد.