تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

خبر خوش

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🌃شب باروبندیلش را بست و ستارگان را در دل خود محو کرد.
خروس‌خوان، آواز تک‌تک خروس‌های آبادی در روستا پیچید.
سروناز صبح‌علی‌الطلوع خود را به چشمه‌ی کنار درخت چنار رساند تا قبل از شلوغ شدن آبادی و سرک کشیدن پسران چشم هیز، آب را به  خانه برساند.

🧕از وقتی که سمانه خانوم دیسک کمر گرفت و دوا و درمان افاقه نکرد، دکتر استراحت را برایش تجویز کرد.
سروناز به هر شکلی بود مادر را راضی کرد تا وقتی که حالش خوب شود، کارها را او انجام دهد.
صدای شُرشُر آب و پرندگانِ باغِ کنار چشمه، آهنگ دلنوازی را در طبیعت بِکر روستا پخش می‌کرد.

😔اکبرآقا پدر سروناز دو سال پیش در اثر سرطان از دنیا رفت.
او با مادرش به تنهایی در روستای زیبای چناران زندگی می‌کرد.
با رفتن پدر، دو برادرش صادق و صابر روی او حساس‌تر شدند؛ ولی دوری راه و زندگی شهرنشینی مجال سختگیری را از آن‌ها گرفته بود.
پرتوهای خورشید از پشت کوه روبروی او دیده می‌شد.

🌳دبه‌ها را از آب پُر کرد. سایه‌‌ای که پشت تنه تنومند درخت توت پناه گرفته بود را احساس کرد.
تنش لرزید. فکر نمی‌کرد این وقت صبح هم بنی‌بشری در روستا پَر بزند.
یک دبه را روی شانه خود و دبه‌ دومی را با دست دیگرش گرفت.
با عجله به خانه رفت.

☘️باید به زهرا سر می‌زد و ماجرای دیشب را برای او تعریف می‌کرد.
باز صدای پایی از پشت‌سر شنید با سرعت سر خود را چرخاند. حسین پسر کربلایی محمد را دید که خود را از داخل کوچه باغ، در پناه دیوار  مخفی کرد.
با دیدن او لبخند جای ترس را گرفت. خیالش راحت شد که آشناست و از پسرهای لات روستا نیست.

🏠دبه‌های آب را گوشه‌ی حیاط گذاشت.
حوصله‌ی کفش درآوردن را نداشت.
سرش را از پنجره داخل اتاق کرد:
«مادر می‌رم به زهرا سربزنم.»
سمانه خانم چشمان سیاهش را ریز کرد و با دهان بازمانده از تعجب گفت: «دختر بیا تو! این وقت صبح؛ مردمو رو زابرا نکن!»

🙄سروناز سرش را تکان داد:
«نچ ‌نچ! نگو نشنیدی دیشب با زهرا قرار گذاشتم که باورم نمی‌شه! زود میام.»
مادر همانطور که ملحفه را تا می‌زد به ساعت اشاره کرد: «یه ساعت دیگه اینجایی هااا ! »
در طول مسیر صدای گوسفندان و مش‌قربان که به آن‌ها تشر می‌زد را شنید که برای رفتن به صحرا به آن طرف می‌آمدند.

⚡️خود را به کوچه‌ی زهرا رساند.
او بهترین رفیقش بود روزی سه بار با هم دعوا می‌کردند؛ ولی جانشان برای هم در می‌رفت!
نگاهش به در خانه زهرا که اُفتاد دست روی دهانش گرفت تا صدای خنده‌اش کوچه را پر نکند.
زهرا سرش را داخل کوچه کرده بود و سرک می‌کشید.

🌸شروع به دویدن کرد و خود را به زهرا رساند:
«ای کلک منتظر کی هستی؟»
زهرا با دست آهسته روی سر سروناز کوبید: «یه خُل‌وچل که کله‌سحر منو کشونده اینجا!»
سروناز کنار باغچه داخل حیاط نشست. عطر گل‌محمدی هوا را معطر کرده بود. یکی از گل‌های شکافته را از شاخه چید: «تقدیم به دوست کم‌حوصله‌ام!»

🌺زهرا گل را بویید: «خودتو لوس نکن! از دیشب بگو.»
چشمان قهوه‌ایِ روشنِ سروناز برقی زد: «جونم بگه برات حسین پسرکربلایی محمد اومد برا خواستگاری.»
زهرا با دست روی گونه‌اش زد: «ای وای دیدی چی شد؟ حالا کُشت‌و‌کُشتار و خون و خونریزی به پا می‌شه!»

🏞سروناز نگاهی به آسمان که کاملا روشن شده بود کرد و گفت: «آخه اخلاق عباس رو که دیدی چه تندِ با بقیه مردم، از کجا معلوم با زن آینده‌ش اینجور نباشه!
دلم به عباس رضا نیست!
تازه توی روستا پیچیده توی کار قاچاقه برا همین پولش از پارو بالا می‌ره!»

🤚دست زهرا روی شانه سروناز نشست: «سروناز از اخلاق حسین مطمئنی؟ درسته پسر سربزیر و آرومیه؛ ولی دلیل بر اخلاق خوب نمیشه!»
لبخند دوباره مهمان لب‌هایش شد:
«شنیدم با پدرومادرش خیلی مهربون و خوش‌اخلاقه. احترامشونو نگه می‌داره، خودش نشونه‌ی خوبیه!»

🐔صدای مرغ و خروس گوشه‌ی حیاط نگاه آن دو را به آن سمت کشاند: «خیلی خوشحالم برات، دعا کن برا منم پسر سربراهی بیاد!»
سروناز نگاه چپ‌چپی به او کرد: «خاک تو سرت! ندید بدید! خجالت بکش! حیا هم خوب چیزیه مادر.»
هر دو زدند زیر خنده. سروناز از جا پرید: «وای باید برم دیرم شده.
راستی دیشب هر دو تا داداش قلچماغم از شهر اومده بودن، تازه فهمیدم نه، انگار دوستم دارن!»

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی