خبرخوش
🍃لباس فرم خودش را در آورد. پوتین مخصوص عملیات را در پایین ترین طبقه کمد گذاشت. از همکارانش خداحافظی کرد. کنار خیابان منتظر تاکسی شد. بعد از ده دقیقه تاکسی زرد رنگی از انتهای خیابان نمایان شد. روی صندلی عقب کنار یک خانم میانسال نشست. زنگ گوشیاش به صدا در آمد و بعد از سلام کردن از شنیدن حرف مادرش با صدای بلند فریاد زد: خدایا! شکرت.»
🎋برای چند لحظه ساکت شد و با چشمهایی عذرخواه به چهره متعجب زن میانسال نگاه کرد. این بار با صدایی آرام گفت: «تو راهم، الان میام.»
☘️گوشی را قطع کرد. راننده که تا آن لحظه صبر کرده بود، رو به جوان گفت: «اتفاقی افتاده؟»
🌾 محسن با لبی پر از خنده گفت: «دیشب شیفت بودم. مادرم از شهرستان اومده ، اومدنش خیلی به موقع بوده. »
☘️راننده پرسید: «شغلت چیه؟»
🍃_آتشنشان.
🌸محسن به یادش آمد. هفته پیش همسرش زهرا گفت: «خدا بیامرزمه مادرمو، بعد از پنج سال چشم انتظاری بچهدار میشم. این روزا به مادرم احتیاج دارم.»
🍃محسن از دور چراغ قرمز چهار راه را دید. به راننده گفت: «پیاده میشم.»
☘️راننده جواب داد: «هنوز به مقصدتون نرسیدیم.»
💠_ بچهام دیشب به دنیا اومده، میرم بیمارستان.
✨_مبارک باشه.
🌸محسن کرایه را داد و پیاده شد. با عجله حرکت کرد. نزدیک بود زمین بخورد اما تعادل خود را حفظ کرد. نگاهی به اطراف انداخت. به سمت گل فروشی رفت.
