خاله بازی
🍃روز عقدم همه مشغول کار خودشان بودند و من هم مشغول بازی. خوشحال از آن همه مهمانی که در خانه بود، جولان می دادم و میوه و شیرینی می خوردم. نمی دانستم این همه برو بیا برای مراسم عقد من است. وسط شیطنت ها و سرک کشیدن میان بزرگترها، خاله بهجت صدایم زد. چادر سفیدی را سرم کرد و دسته گلی را به دستم داد. گفتم: «آخ جون میخوایم خاله بازی کنیم؟ »
🌾خاله بهجت گفت: «هیس، دختر این حرفها چیه میزنی؟ » آمدم بگویم چرا هیس، که مادرم اسپند به دست وارد اتاق شد.
🍃_هزار ماشاالله دختر گلم ، چقدر عروس نازی شدی.
✨از شنیدن کلمه عروس در دلم ذوق کردم تا به خودم آمدم دیدم کنار حمید پسرخاله بهجت روی صندلی نشستم. چیزی که خوب در ذهنم مانده این که مادرم کنار گوشم مرتب میگفت: «بگو بله. »
🌺من در کمال ناباوری و بی تجربگی وارد مرحلهای دیگر از زندگیم شده بودم. مرحلهای که خیلی زود من را اسیر خود کرده بود.
☘هر روز بحث و دعواها بین مادر و خاله بهجت بالا می گرفت. هر روز من و حمید را متهم میکردند که زندگی کردن بلد نیستیم.
🍃مگر زندگی برای من همین خاله بازی با مینا و ثریا دختر همسایه نبود؟ پس چرا هر روز از من چیز جدیدی میخواستند.
🎋آخر این همه کشمکشها به مهر طلاق در شناسنامه من و حمید ختم شد.
☘در حال شانه کردن موهای عروسکم بودم،
صدای مادرم را شنیدم که به پدرم می گفت: «ما در حق این دختر ظلم کردیم، نباید هنوز تا عقلش کامل نشده بود او را شوهر می دادیم. »
🍃 سرم را بالا گرفتم، پدرم را دیدم که مرتب سرش را تکان می دهد و دستش را روی پیشانیش گذاشت.