تکیه گاه فرشته
🍃اسماعیل مردی بلند قامت و چهار شانه، اما گذر زمان اندکی قدش را کاسته بود. پوست گندمگون او به خاطر کار زیر آفتاب، سبزه تر جلوه میکرد. کف دست هایش صاف و نرم نبود. ولی قلب مهربانی داشت و برای خانواده اش کوتاهی نمیکرد. ثریا با سینی چای پیش اسماعیل نشست.
🌸_فرشته خواستگارداره. هم دانشگاهیشه.
☘️_چطور خانودهای هستن؟
🍃_نمیدونم، فرشته گفته به پدرم بگم، اگه اجازه داد خبر میدم ... به فرشته چی بگم؟
🌺_بزار فکر کنم، میگم.
☘️محمد وقتی از دانشگاه برگشت به مادرش گفت: «قرار خواستگاری روز جمعه شد.»
🍃مادر ابروهایش را در هم کرد: «محمد، بی بابا بزرگ شدی، تکیه گاه نداری پس با خانوادهای وصلت کن که تو سختی ها بتونی به پدرش تکیه کنی.»
🌸اسماعیل روز جمعه گلدانهای شمعدانی را آب میداد که نگاهش به فرشته افتاد: «چرا دخترم تو فکره؟»
🌱در دلش به امام حسین (علیه السلام) متوسل شد: « مولا ... آقاجان! به حق مادرت خانم فاطمه زهرا (سلامالله علیها) بخاطر کارم پیش خواستگارش شرمنده نشه. با نان حلال و اشک روضهی شما خاندان پیغمبر (صلیالله علیه وآله) بزرگش کردم. ان شاءالله با دعای شما عاقبت به خیر بشه. »
🍃_بیا بیرون، فکر و خیال نکن. ان شاءالله خیره. فرشته به خانواده پناهی گفته شغلت کارگریه (چاه کن) این قدر نگران نباش.
فرشته پیش دستی ها را با دستمال خشک میکرد که مادرش وارد آشپزخانه شد.
🌺_جلوی پدرت این قدر تو فکر نباش.
🍃_مامان، حال خودمو نمیفهمم. دلشوره دارم. مادرش به این وصلت راضی نیست. برای همین محمد با خاله و شوهر خاله اش برای خواستگاری میاد.
☘️ زنگ خانه به صدا در آمد. تپش های قلب فرشته تندتر شد. جلوی آینه ایستاد. چادر کرم رنگی را سرش کرد. دسته گل زیبایی، دست محمد بود که سمت فرشته گرفت. چشمان فرشته از خجالت به گلهای قالی بود. صدای مادر محمد نگاهش را از زمین گرفت. چشم های گرد شدهاش را به سمت محمد دوخت و بی اختیار به دنبال مهمانها وارد اتاق شد. بعد از پذیرایی، هر دو خانواده گرم حرف بودند که صحبت هایشان به تعیین مهریه و روز عقد کشید. مادر محمد انگشتر خود را از دستش در آورد به انگشت فرشته انداخت: «ان شاءالله 27 رجب مبعث پیغمبر (صلیالله علیه وآله) عقد کنان، خوشبخت بشید.»
