تنها حامی
🍃امواج نیلگون دریا پیدرپی روی هم میلغزیدند. مادرم کنار ساحل ایستاد. دریا را تماشا میکرد.
☘️غرق تماشایش شدم. او دست چپ خود را تا مقابل صورتش بالا آورد، به حلقهی ساده دستش نگاهی انداخت. بوسهای روی حلقهاش زد. لبخندی شیرین بر لبش نشست. قلبم شاد شد.
🌾آروین و مهسا با کمک پدرم قلعه شنی درست میکردند. مهسا صدایم زد و به سویم دوید؛ آن لحظه نگاهم را از مادر گرفتم.
⚡️زیراندازی رو به دریا پهن کرده بودم، با مهسا روی آن نشستیم. مادرم با چهرهای آرام به سمت ما آمد. یک لیوان دستهدار از سبد پیکنیک برداشتم و از فلاسک برایش چای ریختم.
مادرم بی مقدمه شروع کرد:«هفت سال بعد از ازدواجم، خوشبختی من کامل شد، زمانی که تو به دنیا اومدی ... دختری زیبا با چشمانی به رنگ سبز یشمی همرنگ چشمای پدرت.
توی اون سالها از همه طرف حرف بود حرف؛ زنت اجاق کوره! بچه نداری ... زندگیت چه معنی داره! خونت مثل خونهی ارواحه و ... اما پدرت مقابل همهی حرفها سکوت کرد.
همیشه با لحن مهربونی بهم میگفت که بانو جان! من بیانصاف نیستم.»
✨تنها حامی من توی اون اوضاع شلوغ، پدرت بود. به کنایه و حرفهای آزاردهنده اعتنایی نمیکرد و در مقابل راهکارهای اطرافیان، مرد دریا دلم بیشتر حمایتم میکرد.
💫اشک در چشمان مادرم حلقه زد از جایش برخاست و آرام به سمت پدرم و آروین رفت؛ اما من از صدای برخورد امواج دریا به شنهای ساحلی این حس در ذهنم نقش بست: «عشق به پدرم، در قلب مادر قاب شده؛ زیرا او عشق به پدرم را به سر زندگی تابستان آشناییشان نگه داشته است. زندگی را پس زده تا این کار را بکند. انتخاب مادرم یک صورت یا یک برگ نبود. انتخاب او پدرم بود و برای حفظ یک احساس خاص، دنیا را فدا میکرد. »
