تنهایی به بهای پول
🍃مدام در آینه نگاه میگرد و دست میکشید روی چروکهای پای چشمش.
مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ »
🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دستهی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!»
🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمههایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. »
💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفتهام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگهای پر کنیم. کمتر تنها باشم.»
🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.»
🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم میسازم؛ ولی بچه میخوام اینو بفهم.»
🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو میبینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر میکنی اگه دوستم داری، من بچه میخوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود.
