تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

تنهاترین تنها

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت. سطح آن را هموار کرد، هم سطح زمین. کوچک و بزرگ، پیر و جوان دورش را گرفتند. انگشتانشان را روی خاک می‌گذاشتند، زیر لب فاتحه‌ای می‌خواندند، آهی می‌کشیدند، بلند می‌شدند، از قبر فاصله می‌گرفتند، اندکی دورتر مؤدبانه می‌ایستادند. خورشید آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.

💫زینب پریشان به سویش آمد. کنارش نشست. قرآنش را باز کرد. بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتن‌ها را ببیند، خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود. صفحه قرآن تار شد، از حفظ خواند. صدای هق هق گریه‌اش را فرو خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند. هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد. زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد. می‌خواست از کنار خاک بلندش کند.

☘️ چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت. به سوی دست برگشت. پدر شوهرش بود. با التماس گفت: «بابا، حالم خوبه. تو رو خدا بذار کنارش بشینم.»

⚡️پدر احمد بغضش را فرو خورد و با مهربانی گفت: «بابا، دیگه احمد برنمی‌گرده. باید بریم برا مراسم ختم حاضر شیم. دوست و فامیلت برا عرض تسلیت میان. زشته صاحب عزا نباشه.»

🎋 زینب بغض کرد. مثل دخترکی که می‌خواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمی‌تواند نه بگوید، امّا دست از مقاومت برنمی‌دارد: «آخه بابا، مستحبه هر کس از دنیا رفت، نزدیک‌ترین فامیلش تنهاش نذاره تا به تنهایی قبر عادت کنه.»

🌾محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور شخص دیگری را کنارش حس کرد. سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت. فاتحه‌ای خواند. رو به زینب شد و گفت: «شما برو. من اینجا می‌مونم.»

🍃چون و چراهای زینب فایده نداشت. سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت. رفت. رفت.
احمد از داخل قبر، رفتنش را دید. آهی کشید. با حسرت گفت: «تو هم تنهام گذاشتی، زن؟!»

 

۰۱/۱۱/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
صبح طلوع

خانواده

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی