تفریح
🌸آفتاب نیمه جان پاییزی روی آسفالت خیابان پهن شده بود. برگ های خشک درختان همراه باد میرقصیدند. روی صندلی سبز رنگ پارک به انتظار نشست. صدای بچه ها که در محل بازی جمع بودند، فضای پارک را پر کرده بود.پدر و مادرها کنار تاب و سرسره مراقب بچههایشان بودند.
☘️زهرا با چشمانش رفتار آنها را زیر نظر گرفته بود که لیلا از راه رسید: «سلام، چرا تو پارک. مگه خونه نمیشد با هم حرف بزنیم.»
🌺_سلام، مادر جون جلوی بچهها نمیخواستم از باباشون گلایه کنم.
🍃_ چی شده؟ حیدر که برای رفاه شماها همه وقتش تو کارگاهه.
🌸_مادرجون، نگاه کن محل بازی بچهها رو. آخه رسیدگی به کارگاه هم حدی داره. هر کی مشکلی داره، تلفن دست میگیره و از حیدر کمک میخواد. بچه ها نیاز دارن با پدرشون پارک بیان، بازی کنن، نمیشه که همش سرشون تو گوشی، یا جلوی تلویزیون باشه.
☘️_خب خودت بچه ها رو بیار پارک تا بازی کنن.
🌺_مادرجون، بچه ها به محبت و توجه پدرشون نیاز دارن. یه روز تو هفته، یه ساعت وقت برای بچه ها بزاره.
☘️_حیدر به خدای خودش قول داده، دستش به دهنش برسه، برای کمک به نیازمندان از هیچ کاری کوتاهی نکنه.
🌸پدر حیدر هنگام کار از دار بست افتاده بود. حیدر تنها پسر خانواده، درس و مدرسه را رها می کند و نان آورِخانه میشود. بعد از چند سال شبانه ادامه تحصیل داده با تلاش و کوشش صاحب کارگاه نجاری میشود.
لیلا از گفتگو با مادر حیدر ناامید شد.
🍃_ مادرجون، بریم خونه. شام آماده کردم. حیدر و بچه ها خیلی خوشحال میشن.
🌺_بریم عزیزم. درست میگی باید حیدر وقت بیشتری برای بچهها بزاره. ان شاءالله صحبت میکنم، خانواده در اولویته.
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte
