تشویش خاطر
🍃چهرهاش رنگ پریده و خسته بود. دستی لای موهای کوتاه پشت سرش کشید. از کارگاه بیرون آمد. ماشین سعید را آن طرف خیابان دید. برادرش از داخل ماشین دستی تکان داد و صدا زد: «احمد! بیا دیگه.»
☘️سعید کارمند بود، مرخصی ساعتی گرفت تا برادرش را در کارگاه نجاری ببیند. به همین خاطر وقتی احمد برای ناهار به خانه میرفت، متوجه سعید شد.
⚡️احمد به سمت ماشین رفت؛ اما سعید با شیطنت نگاهی به او انداخت. یک مرتبه ماشین را روشن کرد. در حالی که سرش را از پنجره بیرون آورده بود: «اصلا وقت ندارم ... میرم، خودت بیا. »
🍂احمد از حرف او شوکه شد. خیره نگاهش کرد و چیزی نگفت و راه افتاد؛ هنوز به انتهای خیابان نرسیده بود که ماشینی با شتاب جلوی پایش ترمز کرد.
⚡️_داداش احمد! میخواستم سر به سرت بزارم.
🍃احمد پوفی کشید و در ماشین را باز کرد روی صندلی جلو نشست. سرش را به سمت سعید چرخاند و گفت: «فک کردم میخوای پیاده بیام خونه؛ تا تنبیه بشم.»
☘️شب گذشته بعد از این که مادر سفرهی شام را جمع کرد. رو به همسرش گفت: «کی بریم خرید نذری ماه محرم؟»
🎋_حسابدار احمده.
🍁احمد با کلامی تند رو به پدرش گفت:« دخل و خرج با هم جور نیست، شما که از وضع کارگاه با خبری پدر من!»
✨پدر نگاهش را از احمد گرفت و دیگر چیزی نگفت، از جایش بلند شد و به سمت حیاط رفت.
🌾سعید از رفتار دیشب برادرش ناراحت بود؛ نفس عمیقی کشید: «البته بگم، دیشب تند رفتی. من و تو باید با هم دیگه به پدر و مادرمون خدمت کنیم. »
🍃احمد سرش را به سمت پنجره چرخاند و به بیرون خیره شد. دقایقی سکوت، فضای ماشین را پر کرد. سعید از برادرش پرسید: «چرا ناراحتی؟! »
🍀_هر سال وقتی ماه محرم میشد، بابا نذری میداد. الان چند وقته کارگاه سفارش نگرفته.
✨_خب برادر من! برای همین میگم تند رفتی، تو نباید پیش مامان و بابا اون شکلی میگفتی، پساندازی دارم، برای همین وقتهاست.
🍃احمد در دلش گفت: «از نگرانی، دل بابامو شکستم، خدایا! حالا چی کار کنم؟»
🌾احمد با صدای سعید به خودش آمد: «این کارت رو بگیر، با مامان و بابا برو خرید برای مراسم عزاداری ابا عبدالله (علیهالسلام). »
