تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

بهترین همسر و مادر

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

مینا و رضا یک سالی بود زیر یک سقف رفته بودند. مینا تازه یک ماهی می شد، از دیدن زهرا کوچولوی ناز نازیش ذوق زده شده بود؛ اما بیماری قند امانش را بریده بود. باید هر چه سریع تر چشم هایش را عمل می کرد وگرنه بخاطر قند بالا بینایی اش را از دست می داد.

رضا به مینا رو کرد و گفت: عزیزم الهی من فدای آن دو چشمانت بشوم. تقصیر من است که نمی توانم پول عملت را جور کنم. واقعا شرمنده ات هستم. کاش زمین دهان باز می کرد و من را در خودش فرو می برد.

-خدا نکند رضا جانم. این چه حرفی است؟! تو که داری از صبح تا شب کار می کنی. من شرمنده ام؛ چون واقعا نمی توانی استراحت درست و حسابی داشته باشی. کاش بتوانم روزی از خجالتت در بیایم مهربانم.

-عزیز دلم، توکلت به خدا باشد. انشاءالله هر طور شده وام را جور می کنم تا همین هفته تو را به اتاق عمل ببرم.

- فدای قلب مهربانت بشوم الهی. توکل به خدا رضا جان، هر چه خدا بخواهد.

مینا نمی خواست نگرانی هایش را به رضا منتقل کند؛ اما از درون مثل سیر و سرکه می جوشید و روز به روز حالش بدتر می شد.
آخر هفته بود و انگار خبری از وام نشده بود.

وقتی رضا به خانه آمد، دید حال مینا بد است. او را سریع به دکتر رساند. اما کار از کار گذشته بود. مینا دیگر با دنیای رنگ ها خداحافظی کرده بود. او‌ مانده بود و یک دنیای سیاه .
به خودش که آمد همه چیز را سیاه می دید. صدای گریه زهرا کوچولویش را شنید. دست روی زمین کشید. او را بغل کرد. اشک از چشمان بی فروغش جاری شد.  

رضا هم پا به پای مینا در سکوت اشک می ریخت. شرمنده بود از این که نتوانسته برای همسرش کاری انجام بدهد.
مینا اشک های گوشه چشمش را پاک کرد. به رضا گفت: از حالا دیگر حتما پیش خودت می گویی این زن کور را می خواهم چکار؟

- نه مینا جان، این چه حرفیست می زنی. تو برای من همیشه همان مینای دوست داشتنی هستی. من تو را بخاطر چشم هایت نمی خواستم که حالا بگویم نمی خواهمت. من تو را بخاطر قلب بزرگ و مهربانت می خواهم که الان مطمئنم بزرگ تر و‌مهربان تر هم شده است. تو دلیل نفس های من و زهرا هستی. ما به بدون تو می میریم.

- عزیزم تو ‌واقعا بهترین مرد روی زمین هستی همیشه من را شرمنده خودت کردی. قول می دهم همیشه برایت بهترین باشم.

-حتما حتما نور چشمم، من مطمئنم تو همیشه می توانی بهترین همسر و مادر دنیا باشی.

 

@tanha_rahe_narafte

۹۹/۱۱/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
تنها راه نرفته

داستانک

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی