بهای عشق قسمت دهم
☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب میشی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو میآورد. دردم کم میشد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟»
🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا میخواستی میرفتی، هر کار میخواستی میکردی و هر چه میخواستی به زبون میآوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.»
هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟»
خندهای کرد: «بندهای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو میبخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.»
حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دورهام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمیخوای خونه جدیدتو ببینی؟»
هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی میشه؟ این مرکب مهربونمو میباس تنهاش بذارم؟»
📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات میذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشیها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچهای اطرافیان کلافهاش کرد. چهرههای غمگین، نگاههای ترحمآمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس میپرسید، جواب درستی نمیشنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.»
ادامه دارد...
