برگشت برای جدایی
💞زن و شوهر جوانی به دیوارهی پل تکیه داده بودند. پلِ رودخانه. اولین محل قرار ما.
به رودخانه و منظرههای اطراف نگاه میکردند. معلوم بود به هم علاقهی زیادی دارند. لبخند از لب هایشان دور نمیشد.
✨در آنلحظه هیچ آرزویی نداشتم جز آن که دوباره به همان روزی برگردم که من و حامد، جایی همان نزدیکیها روی صندلیِ کنار پل نشسته بودیم.
🌱روزی که بعداز گذر از آشنایی و رسیدن به دوران نامزدی، بالاخره توانستیم با رضایت پدر و مادر، باهم بیرون برویم.
چه آرام و شاد از آرزوهای بلند و دور و دراز خود میگفتیم.
سیر و سفر در آرزوهایمان با سوال حامد متوقف شد.
_میشه چادرت رو برداری تا بدون چادر تو رو ببینم؟؟
_چادرم؟؟ چرا؟؟ چادر نداشتن برای من عین نفس نکشیدنه.
_میدونم. چند دقیقه فقط. بعد نفست رو بهت برمیگردونم!
💢آرزو چادر را در آورد. گیج و هاج و واج بود.
_بده من چادرت رو برات بگیرم تا راحت باشی.
حامد چادر به دست به بهانه خریدن بستنی، نزدیک پل شد؛ چادر را مچاله کرد و در رود انداخت و با خنده گفت: «چرا چادر؟؟ من به پاکی و عفت تو اطمینان دارم. نیاز نیست بهخاطر نگاه کسی با دومتر پارچه خودت رو خفه کنی؛ چون من اون چشمی که نگاه چپ بهت کنه از کاسه درمیارم! »
🌊حامد برای خرید بستنی رفت. آرزو در دریای فکر دست و پا میزد. با خود دوباره به بررسی دلایل علاقهاش به حامد پرداخت: «حامد خوشقیافه است، من را دوست دارد ، من او را دوست دارم و... دلیل محکم چیست چرا پیدایش نمیکنم؟؟ چرا نمیتوانم با قاطعیت اینجا را ترک کنم و بروم؟؟ »
⚡️با صدای حامد به خود آمد. بستنی را از او گرفت. دستان آرزو سرد شده بود و سرمای کاسه بستنی هم مزید بر علت.
🍂بدون پیدا کردن یک دلیل محکم به زندگی با حامد ادامه داد و صاحب فرزند شد.
🕯 بعد سال ها روی همان پل شاهد، خیره به زوج جوان، با فکر به عشقش که در میان راهرو و پلههای دادگاه نفس آخرش را میکشید، واگویهی سالیان زندگیاش با حامد را باز مرور کرد: «اگر آنروز علاقهام به حامد را به سرنوشت چادرم مبتلا میکردم چه میشد؟؟ »