تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

برگشت برای جدایی

سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

💞زن و شوهر جوانی به دیواره‌ی پل تکیه داده بودند. پلِ رودخانه. اولین محل قرار ما.
به رودخانه و منظره‌های اطراف نگاه می‌کردند. معلوم بود به هم علاقه‌ی زیادی دارند. لبخند از لب هایشان دور نمی‌شد.

✨در آن‌لحظه هیچ آرزویی نداشتم جز آن که دوباره به همان روزی برگردم که من و حامد، جایی همان‌ نزدیکی‌ها روی صندلیِ کنار پل نشسته بودیم.

🌱روزی که بعداز گذر از آشنایی و رسیدن به دوران نامزدی، بالاخره توانستیم با رضایت پدر و مادر، باهم بیرون برویم.
چه آرام و شاد از آرزوهای بلند و دور و دراز خود میگفتیم.
سیر و سفر در آرزوهایمان با سوال حامد متوقف شد.
_میشه چادرت رو برداری تا بدون چادر تو رو ببینم؟؟
_چادرم؟؟ چرا؟؟ چادر نداشتن برای من عین نفس نکشیدنه.  
_میدونم. چند دقیقه فقط. بعد نفست رو بهت برمی‌گردونم!

💢آرزو چادر را در آورد. گیج و هاج و واج بود.
_بده من چادرت رو برات بگیرم تا راحت باشی.
حامد چادر به دست به بهانه خریدن بستنی، نزدیک پل شد؛ چادر را مچاله کرد و در رود انداخت و با خنده گفت: «چرا چادر؟؟ من به پاکی و عفت تو اطمینان دارم. نیاز نیست به‌خاطر نگاه کسی با دومتر پارچه خودت رو خفه کنی؛ چون من اون چشمی که نگاه چپ بهت کنه از کاسه درمیارم! »

🌊حامد برای خرید بستنی رفت. آرزو در دریای فکر دست و پا می‌زد.  با خود دوباره‌ به بررسی دلایل علاقه‌اش به حامد پرداخت: «حامد خوش‌قیافه است، من را دوست دارد ، من او را دوست دارم و... دلیل محکم چیست چرا پیدایش نمیکنم؟؟ چرا نمی‌توانم با قاطعیت اینجا را ترک کنم و بروم؟؟ »

⚡️با صدای حامد به خود آمد.  بستنی را از او گرفت. دستان آرزو سرد شده بود و سرمای کاسه بستنی هم مزید بر علت.

🍂بدون پیدا کردن یک دلیل محکم به زندگی با حامد ادامه داد و صاحب فرزند شد.

🕯 بعد سال ها روی همان پل شاهد، خیره به زوج جوان، با فکر به عشقش که در میان راهرو و پله‌های دادگاه نفس آخرش را می‌کشید،  واگویه‌‌ی سالیان زندگی‌اش با حامد را باز مرور کرد: «اگر آن‌روز علاقه‌ام به حامد را به سرنوشت چادرم مبتلا می‌کردم چه می‌شد؟؟ »

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی