بخت بلند
🍃روزهایی که با تمام شیرینی و دلچسب بودنشان ، نمیگذارند حتی برای یک لحظه صابر چرتکه را رها کند!
☘️روزهایی که قرار را از صابر گرفتهاند. دل توی دلش نیست که بعد از مدتها میخواهد دست عادله را بگیرد تا زیر یک سقف بروند.
به ریال درمیآورد و به تومان از کفاش میرود! اما تمام سعیاش بر این است که آب توی دل عادله تکان نخورد. با خود میگفت وقتی عادله منِ خاص را پذیرفته، پس سنگتمام گذاشتن برایش، نباید من را خسته کند.
🍃با انگشتان دو دستش تندتند برایش تایپ میکند: «وقت داری بیام دنبالت بریم کارت عروسی رو انتخاب کنی؟ » عادله لبخندی لبهای گوشتیاش را در برمیگیرد. چشمهای سیاه و درشتش برق میزند.
🌾وقتی میبیند صابر به نظر او اهمیت میدهد، قند توی دلش آب میشود. جواب پیامک را مینویسد: «باشه فقط یه کم صبر کن خبرت میکنم! آخه به مامان قول دادم وسایل اتاقمو بزارم توی کارتن تا همراه جهاز ببرن. »
✨بعد از گذشت یکساعت، صابر دست عادله را که توی دستش است، رها میکند. از ماشین پیاده میشود. برای انتخاب و خرید کارت عروسی وارد اولین مغازه میشوند. تنوع کارتها آنقدر زیاد است که صابر گیج شده و به عادله نگاهی میکند.
💫از فروشنده قیمت آنها را میپرسد. با آن جثه ریزش به قیافهاش نمیخورد داماد باشد. فروشنده میخندد که «واسه خودت میخواهی؟» خودش را جمعوجور میکند و «بلهای» میگوید. عادله با دقت به قیمتهایی که فروشنده میگوید، گوش میدهد. از بین همهی آنها یک کارت ساده و ارزانقیمت انتخاب میکند. عادله حواسش هست که دخل صابر به ریال است!
🍃خاطرات گذشته مثل فیلمی با دور تند از جلوی چشمان صابر میگذرد. هرجا خواستگاری میرفت به خاطر خاص بودنش او را رد میکردند. بهخاطر کوتاه بودنش!
با خود عهد بست دیگر قدمی برای رفتن به خواستگاری برندارد؛ ولی با اصرارهای مادر قبول کرد برای آخرین خواستگاری به خانه عادله بروند.
☘️عادله برخلاف همهی آنهایی که به خواستگاریشان رفته بود حرف میزد. معیارهایش متفاوت از بقیه بود.
⚡️عادله با تکان دادن بازویش او را از هپروت بیرون میآورد. کارت را باز میکند و با انگشت نوشته داخلش را نشان او میدهد:
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
