با این که دست شان زخمی شد، چیزی به ما نگفتند.
پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ
🌹یک بار در دوران طفولیت ما، در تابستان، امام در حیاط با مادرم مشغول گل کاشتن بودند. امام با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می کردند و مادرم نشاء را می کاشتند و خاک می ریختند. حدود هشت سالگی ما بود، که با بچه های همسایه توی اتاق مشغول بازی بودیم. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود. خواهرم یکی از دختر بچه ها را محکم نشاند روی رختخواب؛ به طوری که پشت این بچه، خورد به شیشه و شیشه از بالا تا پائین خرد شد و ریخت درست آن جایی که مادرم و امام مشغول کاشتن گل ها بودند. ما آماده بودیم برای این که ایشان اعتراض کنند؛ ولی با این که دست شان زخمی شد و خون آمد، چیزی به ما نگفتند.
📚 پابه پای آفتاب، ج1، ص175، به نقل از فهیمه (زهرا) مصطفوی، دختر امام.
اونوقت بعضیها به ظرف نشکستنی میافته چه قشقرقی به پا میکنن
یکم یاد بگیریم