ایستگاه پرستاری
🍃صدای تلفن بخش ایستگاه پرستاری بلند شد. خانم پرستار خودش را رساند. صدای زن سالخورده برق از چشمانش پراند: «به گوشی دخترم زنگ میزنم، جواب نمیده. دخترش مریم نمیخوابه؛ دلش تنگ شده، میخواد باهاش حرف بزنه.»
🌸خانم پرستار با شنیدن صدای نازک مریم گر گرفت: «به مامان بگو کی میاد؟ دلم براش تنگ شده. مگه قول نداد زودی خوب بشه! آخه چن روز دیگه تولدمه.»
🍂بغض گلوی پرستار را فشرد. اشک روی گونههایش سرازیر شد. مریم کوچولو پشت خط صدا میزد: «مامان! چرا حرف نمیزنی؟!»
🍁نرگس محکم ایستاد. با پشت دست عرق پیشانیاش را گرفت. حرفهای مریم کوچولو، دختر همکارش زیر آوار غم او را خرد کرد. خواست خودش را سریع جمع و جور کند. زمان مناسبی برای گریه و زاری نبود. به خودش گفت:«غم من پیش غم حضرت زینب هیچه. ولی باید ثابت کنم که میتونم رفتارمو زینبی کنم.»
🌹با آرامش به مریم کوچولو گفت: «دخترم مامانت خوابیده، بذار استراحت کنه. بعدا بهش میگم تو زنگ زدی.»
🌾مریم کوچولو بغضش را فرو خورد:«باشه خاله، بابام رفته پیش خدا. من فقط مامانو دارم. بگو خیلی دوسش دارم. »
☘وقتی مریم گوشی را قطع کرد. نرگس بالای سر مادر مریم کوچولو رفت. با چشمان اشکبار، برای آخرین بار به چهره آرام گرفته دوست و همکار پرستارش خیره شد. قلبش میخواست بیرون بپرد. روی صندلی کنار تخت همکارش نشست. حرفهای مریم کوچولو را با اشک و آه نجوا کرد. لبانش بر هم خورد: «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ»*
📖*آل عمران، آیه۱۶۹
https://instagram.com/tanha_rahe_narafte