استوار همچون درخت
🌾فاطمه نگاهی در آینه میاندازد، چادر را روی سرش مرتب میکند. لبخندی میزند، کیفش را بر میدارد و از خانه بیرون میرود در خیابان اکثر دخترا سر برهنه در خیابان راه میروند.
☘️فاطمه به یکی از دخترا که روبه رویش قرار میگیرد میگوید: « گلم حجابت رعایت کن با حجاب زیباتر میشی عزیزم.»
⚡️ دختر فحشی نثار او میکند ولی او چیزی نمیگوید و به راهش ادامه میدهد. چند خیابان دیگر باز دختری که کشف حجاب کرده بود، بازهم تذکر داد اینبار دختر به سمت او حمله کرد.
💫فاطمه دستان او را گرفت و لب زد: « گلم چرا با بیحجابی خودت در معرض بقیه میزاری اونم رایگان و ارزان.» بعد هم دست دختر را رها میکند و میرود.
✨وارد بهشت زهرا میشود و به سمت مزار شهدا. کنار مزار پدرش مینشیند. شروع به درد و دل میکند: «بابا جون خسته شدم امروز به هر کی تذکر دادم یا فحشم داد توهین یا حمله کرد.» آنقدر حرف زد و گریه کرد تا سبک شد.
با حال خوب به سمت به خانه رفت.
🍃شب در خواب پدرش را دید که به او لبخند میزند و میگوید: «بابا جان حرفهاتو شنیدم دختر من که نباید کم بیاره. مگه نه باباجان .» فاطمه با گریه میگوید: «ولی بابا اینا توهین میکنن.»
✨پدرش لبخند میزند و سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: «حتی اگه کل دنیا بهت میگه که کنار بکش تو کوتاه نیا. چرا چون حق میگی این وظیفه توئه که مثل یک درخت استوار بایستی، توی چشاشون نگاه کنی و بگی: نه حقیقت اینه تو کنار بکش تو با منطقت بسنج.» فاطمه لبخندی زد. با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد