تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

استوار همچون درخت

پنجشنبه, ۱ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 


🌾فاطمه نگاهی در  آینه می‌اندازد، چادر را روی سرش مرتب  می‌کند. لبخندی می‌زند، کیفش را بر می‌دارد‌ و از خانه بیرون می‌رود در خیابان اکثر دخترا سر برهنه در خیابان راه می‌روند.

☘️فاطمه به یکی از دخترا که روبه رویش قرار می‌گیرد می‌گوید: « گلم حجابت رعایت کن با حجاب زیباتر میشی عزیزم.»

⚡️ دختر فحشی نثار او  می‌کند ولی او چیزی نمی‌گوید و به راهش ادامه می‌دهد. چند خیابان دیگر باز دختری که کشف حجاب کرده بود، بازهم تذکر داد اینبار دختر به سمت او حمله کرد.

💫فاطمه دستان او را گرفت و لب زد: « گلم چرا با بی‌حجابی خودت در معرض بقیه میزاری اونم رایگان و ارزان.» بعد هم دست دختر را رها می‌کند و می‌رود.

✨وارد بهشت زهرا می‌شود و به سمت مزار شهدا. کنار مزار پدرش می‌نشیند. شروع به درد  و دل می‌کند: «بابا جون خسته شدم امروز به هر کی تذکر دادم یا فحشم  داد توهین یا حمله کرد.» آنقدر حرف زد و گریه کرد تا سبک شد.
با حال خوب به سمت به خانه رفت.

🍃شب در خواب پدرش را دید که به او  لبخند میزند و می‌گوید: «بابا جان حرف‌هاتو شنیدم دختر من که نباید کم بیاره. مگه نه باباجان .» فاطمه با گریه می‌گوید: «ولی بابا اینا توهین میکنن.»

✨پدرش لبخند می‌زند و سر فاطمه را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «حتی اگه کل دنیا بهت میگه که کنار بکش تو کوتاه نیا. چرا چون حق میگی این وظیفه توئه که مثل یک درخت  استوار بایستی، توی چشاشون نگاه کنی و بگی: نه حقیقت اینه تو کنار بکش تو با منطقت بسنج.» فاطمه لبخندی زد. با صدای اذان صبح از خواب بیدار شد

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی