از عشق بگو
🌾مریم عاشق شده بود؛ وقتی از عشقش حرف میزد، محبت را در تک تک حرکاتش لمس میکردی. با خنده گفتم: «حالا این آقای همه چی تمام کجا دیدی؟» سرخ و سفید شد و گفت: «تو مسیر دبیرستان مغازه داره.»
🍃مهسا پقی زد زیر خنده: «همون که جلو پسر لاتا وایساد و از دست متلکاشون راحتت کرد؟! » سکوت مریم تأیید کننده حرفش بود. با اخم به مهسا نگاه کردم دوباره گوش وایستاده بود و داشت معرکه میگرفت. با صدایش بچههای دیگر هم کنجکاو شده بودند.
🍃بحث را خواستم عوض کنم که مهسا پوزخندزنان گفت: «مگه دیوانست بیاد خواستگاری تو با اون مشکل پایت.» با صدای بلند گفتم مهسا که مریم به آرامی گفت: «فردا میان خواستگاری.»
🌾مهسا از پشت صندلیاش بلند شد و خیره به مچ پای چرخیده به سمت داخل مریم گفت: «هِ مامانش مشتری آرایشگاه مامانمه و فکر نکنم خبر داشته باشه کجا میره خواستگاری.» به چشمهای کشیده و قهوهای مریم زل زد. خون خونم را میخورد دست روی شانهاش گذاشتم و رویش را به سمت خودم برگرداندم، گفتم: «خود پسره دیده و میدونه مسلما مریم ویژگیهای داره که همه دوست دارن ولی خیلیها ازش محرومن.» من را هول داد: «باشه، میبینیم.»
💫دو روز بعد هر چقدر منتظر ماندم که خودش از خواستگاری بگوید، هیچی نگفت. زنگ آخر که خورد، همین که کلاس خلوت شد، با ذوق پرسیدم: «چی شد؟» از جایش بلند شد: «چی میخواستی بشه، مادرش زنگ زد و گفت که نمیاند خواستگاری و ما به هم نمیخوریم.»
🍃دهانم از تعجب باز ماند. دست بر شانه ام زد: «بلند شو بریم، عشق زمینی ممکنه نصیبم نشه؛ ولی یِ عشق آسمونی دارم که هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.»
🌺سرگردان به چشمهایش نگاه کردم: «عشق آسمونی؟» صدای اذان بلند شد. خنده کنان گفت: « بدو بریم که عشقم داره صدام میزنه.»