تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

آفتابی

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

👨‍✈️گروهبان افتخاری خیلی دل‌رحم بود. حسابی هوای سربازان تازه‌وارد را داشت. در حد توانش نمی‌گذاشت از لحاظ روحی خیلی به آنها سخت بگذرد.

✉️روزی شوخی جدی، بحث نامه نوشتن را پیش کشید: «هرکدامتان نامه‌ای بنویسید و از اسرار سر به مُهر قلبتان پرده بردارید.
اگر پشت پرده دختری به انتظارتان نشسته بود؛ شاید برای راهی کردنتان به جمع مرغان نیز آستینی بالا زدم. البته شاید! »

✏️بچه‌ها که یک‌ ماه بود برای دوره آموزشی، از خانواده‌شان دور شده بودند؛شروع به نوشتن نامه کردند. همه مشغول بودند به جز حمید. او شوخ‌طبع بود و ادبیات هم می‌دانست. وقتی شهاب قصد کرد که دلیل نامه ننوشتنش را بپرسد، حمید با ترفندی ادیبانه دست‌به‌سرش کرد: «نگویم حدیث دل به غیر حضرت دوست، که آشنا سخن آشنا نگه دارد! »

🍃_دست درد نکنه حالا ما غریبه شدیم دیگه حمید آقا؟!

☘️_نه منظورم اینه که طوطی‌صفتی، طاقت اسرار نداری!

⚡️شهاب که چشمانش از تعجب گرد شده بود با ناراحتی گفت: «آره دیگه دهن لقم.  دهن لقم که خودمو کنترل نکردم و اومدم باهات حرف زدم! »

_ ای بابا شلوغش نکن! من با مغز دو نفر و یه قلب نصفه به دنیا اومدم. مشکل از تو نیست؛ من از کارخونه سیستم احساس روم بسته نشده!

💫شهاب متعجب و ناراحت به تخت خود برگشت.

🌙شب شد. همه خوابیدند ولی بی‌خوابی به سراغ شهاب آمده بود. به پهلوی راست برگشت تا شاید خوابش ببرد. حمید را دید که کنار پنجره نشسته و با نوری که از پنجره می‌آید، کاغذ و قلم به دست در‌حال نوشتن نامه است.
بیدار به تماشای او نشست. وقتی نوشتن نامه تمام شد آن‌ را زیر تخت گذاشت و خوابید.
شهاب هم با فکر به نقشه‌اش خوابش برد.

💫روز خواندن نامه‌ها، همه نامه خواندند به جز حمید. شهاب موذیانه به سمت تخت حمید رفت و نامه را بیرون آورد و به حمید داد.
حمید نه پرسید و نه تعجب کرد که شهاب از کجا می‌دانسته زیر تخت نامه‌ای وجود دارد.

💌با چشمانی آرام و دلتنگ شروع به خواندن کرد: «نامه‌ای نوشتم با برگ انگور
شدم سرباز و گشتم از وطن دور!
سلام مادر خوب من. اگر از حال و هوای من جویا باشی، آفتابی تا قسمتی ابری‌ام.

☀️آفتابی می‌شوم وقتی به این فکر می‌کنم که در کنار تو ظرف می‌شستم، جارو می‌زدم، آشپزی می‌کردم. کوکبِ من صدایم می‌کردی و قربان صدقه‌ام می‌رفتی که تنها پسرت جای صد دختر را برایت پر کرده. به خیالت با این حرف سربه سرم می‌گذاشتی ولی دلم قنج می‌رفت که تو از من اینقدر رضایت داری.

☁️ابری می‌شوم وقتی بیدار می‌شوم و می‌بینم به‌جای خانه‌ای که عطر تو و گل محمدی در آن می‌پیچید، در خوابگاه پادگان چشم باز می‌کنم. « بغض داشت ولی ادامه داد:
 «چرخ گردون این دو روز بر مراد من نمی‌رود ولی می‌دانم که بالاخره یک روز دوباره سوار خر مراد می‌شوم و می‌آیم و می‌بینَمَت! »

💞این نامه برای آفتابی ماندن حالت، هیچوقت به دست تو نمی‌رسد. دوستدار تو کوکب، تنها پسرت!

🌤جو را حمیدِ همیشه به ظاهر آفتابی، ابری کرده بود. این‌بار هم بغضش را قورت داد و گفت: «خب آقا شهاب! آقای جاسوس، شما از کجا بوی نامه رو شنفتی؟؟ »

✨_هی بابا حمید جون مگه نشنیدی که می‌گن شب دراز است شهاب هم بیدار!😎

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی