تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

آدم آهنی

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

فاطمه با آن لباس گل گلی و موهای گیس شده در اتاقش مشغول بازی با عروسک هایش بود. مادر در حالی که دست هایش را با حوله خشک می کرد وارد اتاق شد او را در کنار تختش مشغول بازی دید گفت: خانم خوشگل ما گرسنه اش نشده؟

- بله مامانی گرسنمه، الان غذای عروسک هام را  می دم، میام. مگر بابایی از سرکار اومده؟

- نه عزیزم امروز بابا دوشیفته، برای ناهار نمیاد.

مادر همان جا منتظر فاطمه ایستاده بود و دخترش را نظاره می کرد که چگونه با عشق و علاقه غذا به دهان عروسک هایش می گذارد پیش خودش یک خنده آرامی کرد و در دلش خیلی ذوق دخترش را می کرد.

- خب مامان جون، غذای عروسک هام تموم شد بیا بریم‌خودمون غذا بخوریم.

- فاطمه جان، بیا آشپزخانه کمک مامان بده.

 فاطمه که از این حرف مادر حس خوبی به او‌دست داده بود قدری بالا پرید و به سوی آشپزخانه دوید.

- فاطمه ابتدا سفره آبی رنگی را پهن کرد و سپس بشقاب های نسبتا بزرگ و قاشق و چنگال های یکدستی را چید و مادر هم قابلمه غذا را آورد.

فاطمه که دوست داشت خودش غذایش را بخورد، قاشق کوچکش که پر از برنج می شد مقداریش در بین راه روی زمین می ریخت تا به دهان کوچکش می رسید. غذایش که تمام شد گفت: دستت درد نکنه مامانی خیلی خوشمزه بود، من عدس پلو خیلی دوست دارم.

- نوش جونت گلم حالا کمکم کن تا بشقاب ها را به آشپزخانه ببریم.

بعد از شستن ظرف ها مادر فاطمه را صدا زد و گفت: دختر گلم دوست داره عصر به سینما بریم یا پارک؟

فاطمه که در حال بازی با گوشی مادرش بود به نشانه فکر کردن لحظه ای دستش را به طرف سرش برد و حس خوبی در درون خود احساس کرد که مادر نظر او را می خواهد با لبخندی گفت: مامان جون بریم پارک آخه من خیلی دوست دارم سوار آن سرسره پیچ پیچیا بشم.

- باشه مامان جان انشاالله عصر بابا بیاد با هم میریم، حالا موافقی باهم یک بازی قشنگ انجام بدیم ؟

فاطمه با شنیدن کلمه بازی به وجد آمد و دوباری بالا و پایین پرید و گفت : آخ جون آخ جون بازی بازی

مادر دست فاطمه را گرفت و همراه هم به اتاق او رفتند گفت: بیا هر دو آدم آهنی بشیم همدیگه رو کوک کنیم و شروع به بازی کنیم ببینیم کدام آدم آهنی اسباب بازی های بیشتری در سبدش جمع میکنه.

فاطمه با شنیدن آدم آهنی از خوشحالی چشمانش برقی زد و به حالت آدم آهنی گفت: باشه... مامان... من... یک... دختر... آهنی... هستم‌.

مادر که از صدای آهنین فاطمه خنده اش گرفت او را بوسید و یک سبد صورتی رنگی به فاطمه داد و یک سبد قرمز رنگی را هم خودش برداشت و مشغول جمع کردن اسباب بازی های ریخته شده در اتاق شدند.

فاطمه دوباره به حالت آدم آهنی گفت: مامان... سبد... من... پر... شده ...است... من... برنده... شدم... آخ جون... آخ جون...

مادر او را در بغل گرفت و به حالت آدم آهنی گفت: آفرین... دخترکم... تو... همیشه... با... تلاشت... می توانی... برنده... باشی... .

 

  @tanha_rahe_narafte

۹۹/۱۱/۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
سارا علیدوستی

آدم

آهن

گل گلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی