فاطمه با آن لباس گل گلی و موهای گیس شده در اتاقش مشغول بازی با عروسک هایش بود. مادر در حالی که دست هایش را با حوله خشک می کرد وارد اتاق شد او را در کنار تختش مشغول بازی دید گفت: خانم خوشگل ما گرسنه اش نشده؟
- بله مامانی گرسنمه، الان غذای عروسک هام را می دم، میام. مگر بابایی از سرکار اومده؟
- نه عزیزم امروز بابا دوشیفته، برای ناهار نمیاد.
مادر همان جا منتظر فاطمه ایستاده بود و دخترش را نظاره می کرد که چگونه با عشق و علاقه غذا به دهان عروسک هایش می گذارد پیش خودش یک خنده آرامی کرد و در دلش خیلی ذوق دخترش را می کرد.
- خب مامان جون، غذای عروسک هام تموم شد بیا بریمخودمون غذا بخوریم.
- فاطمه جان، بیا آشپزخانه کمک مامان بده.