تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

آتش زیر خاکستر

شنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

🍃پژو ۲۰۶ سفید رنگ توقف کرد. شهاب زودتر از همه پیاده شد. در بزرگ طوسی رنگ باغ را باز کرد. ماشین‌ وارد باغ شد.

☘️بهار نگاه کلی به باغ انداخت. خانه‌ای در ضلع شمالی با پنجره‌های بزرگ سفید رنگ، سقف شیروانی که اطراف آن گل‌های شب‌بو پیچ خورده بود. نرگس، مادر شهاب در ورودی خانه را کلید انداخت و گشود. نرگس تعارف کرد تا مهمان‌ها داخل خانه بروند. بعد از بزرگترها، بهار همراه هانیه داخل رفتند.

✨مهمان‌ها کیف و بقیه وسایل‌هایشان را داخل یکی از اتاق خواب‌ها گذاشتند. بهار به خواهر شهاب گفت: «بریم تو باغ قدم بزنیم؟»

☘️_بهار جان! بذار ببینم مامان کاری نداره، کمک نمی‌خواهد، بعد میریم.

⚡️بهار منتظر هانیه خواهر شوهرش نشد و به سمت شهاب رفت. هانیه شانه‌ای بالا انداخت و برای کمک به مادرش وارد آشپزخانه‌ شد.

💫پدر شهاب به عروسش گفت: «اگه چیزی دلت خواست بچین، ته باغ درخت‌های گیلاس و هلو ... هست با یه جوی آب که خیلی خنکه!»

🌾همه‌ی حواس شهاب پیش پدر و مادرش بود؛ اما بهار از این موضوع خوشش نیامد. بالاخره هر دو شانه به شانه‌ی هم به آخر باغ رسیدند.

🍃بهار کنار جوی آب نشست. او ذوق زده دستش را داخل جوی آب برد؛ اما شهاب گفت: «بهار بهتر بود به مادرم کمک می‌کردی.»

🎋_وااا ... مادرت خودش گفت کاری نیست.

☘️_خب، ما باید رعایت می‌کردیم.

🍂بهار با لحن تندی شروع کرد: « فکرشم نمی‌کردم تو به این زودی ازم ایراد بگیری ... من اصلا علاقه‌ای به رفت و آمد با اقوام نزدیک تو ندارم. »

☘️_چرا قبل از ازدواج به من نگفتی؟

🌾بهار از کنار جوی آب بلند شد، چشم غره‌ای به او رفت. یک ساعتی گذشت که گوشی شهاب زنگ خورد. پدرش به آن‌ها خبر داد نهار آماده است.

⚡️شهاب به طرف بهار رفت و گفت: «پشت کردن به شوهر و حرف نزدن با اون، مثل داد و بیداد کردن زشته؛ الان چیزی که مهمه اینه، کسی متوجه جر و بحث ما نشه. بهار! بریم نهار بخوریم، تو خونه مفصل با هم صحبت می‌کنیم. »

 

۰۱/۰۶/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی