تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

دوستی، محبت، عشق

تنها راه نرفته

بسم الله الرحمن الرحیم

تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ‏] من با هر شدتی باشد می ‏گذرد ولی بحمدالله تاکنون هر چه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیبای بیروت هستم؛ حقیقتاً جای شما خالی است فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد....

فرستنده: روح الله خمینی(ره)
گیرنده:خدیجه ثقفی
زمان: فروردین 1312 / ذی القعده 1351.
مکان: لبنان، بیروت.

پربیننده ترین مطالب

آخرین نظرات

  • ۱۲ بهمن ۰۰، ۲۳:۲۵ - فاطمه 😐

۸۴۷ مطلب با موضوع «ارتباط والدین و فرزندان» ثبت شده است

 

⚡️مادر دست دخترک را گرفت و کشان کشان با خودش به کافی شاپ برد‌. ساعتها زیر آفتاب گرم تابستانی در جستجوی کار، راه رفته بود و عاقبت دلش به هیچ خوش شده بود‌.

🌱تازه داشت در آن روز گرم، هوای سرد کافی‌شاپ که از روزنه‌های ریز و درشت سقف، توی صورتش میخورد حالش را جا می‌آورد، که ناگهان دست لاله به گلدان وسط میز خورد و روی زمین افتاد. صدای شکستن گلدون آنچنان در کافی‌شاپ پیچید که همه به مهسا زل زدند.

💥مهسا نگاه خیره‌ی بقیه را روی شانه‌هایش حس کرد. برای اینکه از سنگینی آن بکاهد، دستش را بالا برد و چندبار برسر وصورت دخترک فرودآورد.

🍂دخترک پنج ساله مبهوت به مادری نگاه می‌کرد که حالا شبیه بعضی شخصیت‌های کارتونی به او حمله می‌کرد. اول بغض کرد اما تکرار ضربه‌ها و ترس از حالتی که در چهره‌ی مادر نشسته بود، وادارش کرد بلند بلند گریه کند. آنقدر که عاقبت مدیر کافه، سراغشان رفت: «خانوم‌ خودتان را اذیت نکنید. امروز روز کودک است و ندید گرفتن کار این خانم کوچولو، حداقل وظیفه‌ی ماست. شما هم بفرمایید آبی به سر و صورتتان بزنید و نگران چیزی نباشید. »

💵اما زن بیچاره خواسته و ناخواسته با خودش کلنجار می‌رفت و به هزینه گلدان و تک ماندن آن فکر میکرد. باید چکار می‌کرد؟

🎈وقتی از سرویس برگشت، دنبال دخترش گشت. او را اطراف میزشان نیافت، در اتاق مدیریت را زد و آنجا مدیر را دید که با دخترک سلفی می‌انداخت و یک بادکنک دست او داده بود. از او تشکر کرد و دخترش راصدا کرد تا بروند.

💫مدیر قبل از بیرون رفتن او را صدا زد: «خانم‌ عذر میخواهم میشود چیزی بگویم؟ »

🍃زن لرزه به جانش افتاد: «لطفا مبلغ هزینه را بفرمایید تا بتوانم جور کنم و خدمت برسم. »

✨مرد میان حرفش پرید: «نه خانوم عرض کردم امروز روز کودک است‌ .تعارف نکردم.
فقط خواستم بگویم قدر دخترتان را بدانید. دختر باهوش و مؤدبی است. اصلا همین که سالم است، خدا را هزار مرتبه شکر.  دختر من چند ماهی می‌شود به خاطر یک اختلال ناشناخته، در بیمارستان بستری است‌. »

 🍃 بغضش را فرو خورده و گفت: «نگران نباشید بفرمایید. »

🔸زن می‌خواست چیزی بگوید اما تصویر بغض مرد و نشستن مظلومانه او پشت میز، آخرین تصویر ذهنش شد.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸برای سروسامان دادن فرزندان، کارهای شخصی زمین مانده زیاد داشت. یکی همین حج که برایش واجب شده بود؛ ولی دست نگه‌داشت تا فرزندان را به خانه بخت بفرستد. حالا بعد از گذشت سال‌ها چشم‌انتظاری، آخرین فرزندش محدثه هم سر خانه و زندگی‌اش رفت.

🍁جواد آقا به عکس قاب‌شده روی طاقچه نگاهی کرد، با دیدن چهره خندان طیبه لبخند به لب‌هایش نشست. شروع کرد به حرف زدن با او: «طیبه خانوم اینم از ته‌تغاریت! یادته چقدر دلشوره بچه‌هارو داشتی؟! »

🍃آهی از عمق وجودش کشید. ادامه داد:
«کاش تو هم کنار ما بودی و این روزا رو می‌دیدی. »

🌼بعد از آن، هر ماه قسمت بیشتر حقوق بازنشسته‌گی را برای حج کنار می‌گذاشت.
ماه اول که گذشت، پچ‌پچ‌های فرزندان کم‌کم‌ شروع شد. حسن می‌گفت: «معلوم نیست بابا این‌همه پولو چکار می‌کنه‌؟ سر پیری و معرکه‌گیری! »

☘️حسین پرتوقع می‌گفت: «راست می‌گی الان حقش نبود من به این سختی دو شیفته کار کنم. »

❄️سمانه نگاهی غضب‌آلود به برادرانش کرد و گفت: «خجالت بکشید! از جون پیرمرد آخر عمری چی می‌خواین؟! »

✨محدثه به خواهرش اشاره کرد و گفت: «منم اگه همسرم دکتر جراح مملکت بود دیگه بی‌خیال مال بابام می‌شدم. »

🌾 سمانه به چهره پر از چین و چروک پدر نگاه کرد. خاطرات تمامی این سال‌ها پیش چشمش زنده شد. کار و تلاش بی‌وقفه پدر برای آسایش و راحتی آن‌ها. چشم‌های سرخ پدر با بی‌خوابی کشیدن‌هایِ شب‌هایی که شیفت‌ بود. فراهم کردن جهیزیه و عروسی‌های آبرومندانه و از پا ننشستن تا راحت‌شدن خیالش از بابت تمامی فرزندانش.

🌺زیرچشمی نگاهی به چهره‌ی خندان پدر کرد که با نوه‌ بزرگش محسن گرم گرفته بود. زیر لب گفت: «خدا خیر دنیا و آخرت بهت بده. خدا کنه هیچ‌وقت دلت از دست ما بچه‌ها نشکنه، بابای خوب و مهربونم! »

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

❌فرض کنید زبانم لال🤭 همین الان پدر و مادر شما دارند با هم دعوا می‌کنند. شما به عنوان فرزند چه کاری می‌توانید انجام دهید؟
می‌شود وارد دعوای آن‌ها شوید و به طرفداری یکی از آن‌ها اقدام کنید؟🤔

♨️هرگز!
هرگز وارد دعوای پدر و مادر نشوید. آن‌دو به هزار و یک دلیل با هم درگیر شده‌اند؛ ولی شما دخالت نکنید.

⭕️دچار عذاب وجدان نشوید. دلیل دعوای آن‌ها شما نیستید.
خود را به نشنیدن بزنید و به کاری مشغول شوید تا دعوا به پایان برسد.

🔻اگر حرف‌های بدی بین آن‌ها ردوبدل شد و به گوشتان رسید، آرامش خود را نگه‌دارید. جروبحث نکنید.

🔺به قول معروف دو انسان عصبانی بهتر از سه نفر است!😅

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


❌در مقابل بچه‌هایی که به هر طریقی می‌خواهند حرف خودشان را به والدین تحمیل کنند، نباید کوتاه آمد.

✅ باید به آنان یاد داد که همه‌ی خواسته‌هایشان عملی نمی‌شود

🔘برخی خواسته‌ها ممکن است با تلاش خودشان به دست آید.

🔘و برخی نیز اصلا صلاحشان نیست که به آن برسند.
 
⭕️احتمالا اوایل ناراحتی می‌کنند؛ اما وقتی ببینند عملی شدن هر خواسته‌ای امکان پذیر نیست کم کم کوتاه می‌آیند.


 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۹ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🌸تندتند کار می‌کرد. چیزی به جشن بزرگ نمانده بود. شیرینی‌های سفارشی را احمدآقا از قنادی گرفت.
دخترهای خاله و عمه آش‌ها را داخل ظروف یکبار مصرف ریختند.
دو پسرش محسن و مهدی خانه و کوچه را چراغانی کردند.

🌳نسیم خنکی از باغ کنار خانه‌شان بوی عطر بهارنارنج را می‌آورد. نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را پُر از عطر کرد.
نگاهی به داخل کوچه‌ پهن و گشادشان کرد. صندلی‌ها مرتب چیده شده بود.
مردم یکی یکی در حال آمدن بودند.

🍁دوست داشت برای عیدغدیر سنگ تمام بگذارد. روی پله داخل حیاط نشست. خواب‌آلود و خسته بود. پلک‌ها تاب بازماندن را نیاوردند. آرام آرام روی هم افتادند.
با جیغ دختربچه‌ای از خواب پرید. اکثر فامیل آمده بودند.

🌼خاله از زیر سایه درخت انار به طرف او آمد. مثل همیشه پُرانرژی چشمکی زد و گفت: «نسرین جان! چه بلایی سر خواهرم آوردی که به جشن تک دخترش نیومده! » نسرین دو دستش را روی سر گذاشت و گفت: «وای خاله‌جون دیدی چی شد؟ فراموش کردم برم دنبال مامان. »

🌾چهره خاله درهم فرو رفت. یاد چند روز پیش اُفتاد که به خواهرش سر زد. مادر نسرین از او گله داشت که مثل سابق هوای من را ندارد. خیلی کم به من سر می‌زند. همیشه بهانه‌ی مشغله کاری، فرزندان و شوهر را می‌کند.

🌺نگاهی از روی مهربانی به نسرین انداخت: «بیچاره آبجی ما از دست تو دختر سربه‌هوا!
پاشو یه زنگ به مامانت بزن و  عذرخواهی کن و برو دنبالش. »

🌻نسرین خجالت زده به داخل خانه رفت. با خود واگویه می‌کرد: «تو چطور شیعه‌ی حضرت ‌علی (علیه‌السلام) هستی که روز عید غدیر مادرتو فراموش می‌کنی! »

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۷ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃عروسک را از دست نسترن کشید. مکثی کرد. ناگهان سیلی به صورت خواهرش زد. صدای جیغ و گریه توی اتاق پیچید.

☘️منیژه از آشپزخانه سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: « بنفشه! چرا زدی؟»

✨مریم گوشه‌ی اتاق خواب بود. هراسان بیدار شد. منیژه او را بغل کرد تا آرام شود.

⚡️زنگ خانه به صدا در آمد. منیژه بعد از سلام و احوالپرسی با مادرش، به آشپزخانه رفت. او از فریزر ظرف بستنی را برداشت. توی پیاله‌های کوچک مقداری از آن ریخت.

🌾وقتی بچه‌ها مشغول خوردن بستنی شدند. مادر بزرگ آرام به منیژه گفت:«بیا آشپزخونه کارت دارم.»

⚡️منیژه سوالی به چهره‌ی مادرش نگاه کرد: «دخترم! چرا ناراحتی؟ »

🍃_بنفشه کلاس دوم رو می‌خونه؛ اما هر چی بهش میگم با خواهرت دعوا نکن، فایده نداره.

⚡️_منیژه! حتما ضرب‌المثل معروف رو شنیدی، «دو صد گفته چون نیم کردار نیست.»

☘️_مامان، چی کار کنم؟

🎋_بالاخره زندگی بالا و پائین داره، موقعی که ناراحت هستین، مراقب رفتارت‌تون باشین؛ چون رفتار  و عکس‌العمل‌های درست، تأثیرش از گفتن بیشتره.

🌸بنفشه و نسترن مشغول تماشای تلویزیون بودند. مادربزرگ‌ صورت نوه‌هایش را بوسید و خداحافظی کرد.

🍃مریم توی بغل مادر خوابش برد؛ اما منیژه یاد خاطرات کودکی‌اش افتاد. پدرش هرگاه وقت داشت آن‌ها را پارک جنگلی می‌‌برد، تاب می‌بست تا او با خواهر و برادرش بازی کند.

☘️منیژه به خودش گفت:« این دعواهای هر روزشون از سر کلافگیه، چند ماهی میشه به خاطر مشکلات مالی، بچه‌ها رو تفریح و گردش نبردیم.»

✨مریم را توی رختخواب خواباند. سراغ دفترچه یادداشت رفت. مکث طولانی کرد. یک مرتبه خودکار را برداشت و تند تند روی صفحه‌ی کاغذ نوشت.

✨رعایت نکات مهم:

۱.بچه‌ها بداخلاقی و خشونت را از بزرگترها، از دیدن بعضی فیلم‌ها و کارتون‌ها یاد می‌گیرند.

۲. جر و بحث پیش بچه‌ها ممنوع، باید زمانی که بچه‌ها حضور ندارند درباره مسائل و مشکلات با خسرو صحبت کنم.

۳.بچه‌ها را پارک نزدیک خونه‌ ببرم تا بازی کنن، بنفشه با این رفتارش می‌خواهد بگوید بهم توجه کن.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


💦آخرین وسیله را که چید، عرق از پیشانی گرفت، آه بلندی کشید و چای دم کرد و روی مبل نشست. با خودش فکر کرد؛ راحت شدم.
بالاخره اسباب‌کشی تمام شد.

🎞 تداوم واژه اسباب‌کشی توی ذهنش، سیال شد و او را کشید تا قبر تا قیامت تا آخرت.

🔺با خودش فکر کرد؛ یک روز هم باید به آخرت اسباب کشی کنیم. بچه‌های ما می‌شوند تنها ریسمانهای امیدی که در دنیا داریم.  اسبابی که می توانیم با خود ببریم فقط کارها و اخلاق نیکو خواهد بود.

🔺بعد به فرزندانی نگاه کرد که هر کدامشان را با عشق بزرگ کرده بود و امید داشت باقیات صالحاتش باشند.

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

 

صبح طلوع
۲۶ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

🍃رو به روی تلویزیون کنار زیر سفره‌ای نشست. مادرش مشغول پاک کردن سبزی بود. خواهر کوچکش نقاشی می‌کشید. غزل ناخنک به بسته چیپس‌ او زد. نازنین چپ چپ نگاهی به خواهرش کرد.

☘️_مثل اینکه چیپس منه!

🎋_خب حالا، انگار نوبرشو آورده، دیگه نمی‌خورم.

⚡️مادر نیم‌گاهی به غزل انداخت و پرسید: «چی شده؟ »

🍃_مامان! میخوام باهاتون مشورت کنم.

☘️_خیر باشه.

🍃_پدر مهران هیچ کمکی نمی‌کنه.

⚡️معصومه از پاک کردن سبزی دست کشید و گفت: «یعنی چی؟»

✨_تو هزینه جشن عروسی، نمی‌تونه به مهران کمک کنه.

🍃مادرش کمی فکر کرد و گفت: «باشه با مهران صحبت کنم، نظرمو بهت میگم.»

🌾معصومه به مهران زنگ زد و گفت:«جمعه منتطرتم.» مهران با یک جعبه شیرینی وارد پذیرایی شد. غزل لبخند به لب شیرینی را گرفت و به آشپزخانه برد.

✨معصومه سر صحبت با مهران را باز کرد: «قرار بود جشن بگیری. »

☘️_بله، الان با افزایش قیمت‌ها، هزینه‌های جشن بیشتر میشه، با وام و پس‌انداز پدرم، می‌تونم یه آپارتمان ۵۰ متری اجاره کنم.

🍃_خب، جشن چی میشه؟

🍀_پدرم دختر و پسر دیگه‌ای هم تو خونه داره؛ هزینه خوراک، تحصیل، قسط وامی که گرفته.

🌾معصومه با گفتن بروم چایی بیاورم اتاق را ترک کرد. مهران می‌دانست پدرش توان مالی بیشتری ندارد؛ به خاطر همین مصمم بود پیشنهادش را حتما مطرح کند.
 
💫غزل با شیرینی و چای وارد شد که مهران رو به او کرد: «اگه خونه دایی‌ام جشن بگیریم، مشکل حل میشه. »

⚡️غزل سرش را به سمت مادر چرخاند و سوالی به چهره‌ی او خیره شد.

💠پدر غزل سال‌ها پیش فوت کرده بود. معصومه با حقوق مستری همسرش و کارگری در موسسه خدماتی، زندگی‌اش را می‌گذراند.

✨ مهران فنجان چایی را برداشت و ادامه داد: «این همه سفارش شده به پدر و مادر نیکی کنید؛ این جا هم شامل میشه دیگه، نمی‌‌تونم توقع بیشتری از پدرم داشته باشم، حمایت مالی خانواده‌ام همین اندازه‌ست.»
معصومه مکثی کرد و با خوشرویی گفت:«جشن عروسی، ان‌شاءالله ‌خونه دایی‌ات.»

🍃_ممنونم، بهترین سرمایه‌گذاری تو زندگی‌ مشترک‌، دعای خیر پدر و مادرامون هستش.

☘️معصومه در دلش مهران را تحسین کرد و به آن‌دو گفت: «ان‌شاءالله خوشبخت بشین.»

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۱ ، ۲۱:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

#قسمت_دوم

❌دعوای والدین دلایل مختلفی دارد:
گاهی مسائل مادی‌ست. بعضی وقت‌ها فشار کاری‌ست. زمانی تفاوت در برخورد با فرزندان و دخالت خانواده‌هاست.

💯ولی عامل اصلی دعوا، نداشتن مهارت حل مسئله است.
نبود همین مهارت باعث می‌شود بدترین راه که همان دعواست را انتخاب می‌کنند.

♨️دعوا می‌تواند زمینه‌ساز ترک خانه توسط یکی از والدین، کتک‌کاری و شکستن وسایل خانه شود.

🔻بیشتر فرزندان، خود را سبب دعوای پدر و مادر می‌دانند. به ویژه وقتی درگیری والدین به خاطر آنها باشد.
فرزند احساس گناه می‌کند.
- چرا من باعث دعوا شدم؟
- وجود من برای پدر و مادر دردسرساز است.
همین‌هاست که سلامت روان فرزندان را در معرض خطر قرار می‌دهد.

🔺فرزندان برای مواجهه با دعوای والدین می‌توانند راهکارهایی را در نظر بگیرند.
قبل از بیان موارد آن، یک نکته مهم را توجه داشته باشید:
در مرتبه اول محافظت از خودتان را مدنظر داشته باشید. سپس بهترین شیوه را به کار گیرید.
شش راهکار وجود دارد که ان‌شاءالله در قسمت‌های بعد به آن پرداخته خواهد شد.

 

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

🍃در شعبه، کم حرف می زد. بیشتر سکوت می کرد. تلاش کرده بود کارش را دوست داشته باشد، ولی نمی توانست. قلبا نمی توانست. حساب و کتاب برایش جذاب نبود.

☘️برخلاف صفر، که شیفته‌ی شغلش بود؛ اما احمد اصلا حس خوبی نسبت به کارش نداشت. حالا که به این مرحله از زندگیش رسیده بود نمی‌دانست باید چه کسی را مقصر اصلی بداند؟ پدرش را که او را مجبور به خواندن حسابداری کرده بود و برایش پول در آوردن از راه یک شغل ورزشی معنایی نداشت.

✨یا شاید هم مادرش را که مرتب به احمد گوش زد می کرد: «در مقابل خواسته پدرت حرفی نزنیا هر چه او می گوید بگو چشم. »

🌾یا شاید هم خودش مقصر اصلی باشد که نتوانست درست حرفش را بزند که از حساب و کتاب خوشش نمی آید. حالا دیگر چه اهمیتی داشت که مقصر را پیدا کند، چیزی که او را خیلی آزار می‌داد و مدام اذیت می کرد این بود که اصلا شغلش را دوست نداشت. از این که تمام عمرش را بخواهد با بی علاقگی در این شغل سپری کند او را مدام ناراحت می کرد.

🍃وقتی ذوق و شوق صفر را می دید که چطور حساب و کتاب می‌کند از ته دل آهی می‌کشید که کاش او هم مثل صفر علاقه به این کار داشت اما او هیچ وقت نمی توانست مثل صفر قلبا خوش حال باشد چرا که صفر پدرش او را در انتخاب شغلش آزاد گذاشته بود؛ اما احمد نه.

 

tanha_rahe_narafte@

 

https://instagram.com/tanha_rahe_narafte

صبح طلوع
۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر