صبحی دیگر است و من پنجره ی ذهنم را به سوی بهترین و زیباترین ها می گشایم.
بهترین هایی که هر روز بدون منت روزی ام می گردانی و من در ذره ذره ی آنها لطف و عشق بی نهایت تو را احساس می کنم.
صبحی دیگر است و من پنجره ی ذهنم را به سوی بهترین و زیباترین ها می گشایم.
بهترین هایی که هر روز بدون منت روزی ام می گردانی و من در ذره ذره ی آنها لطف و عشق بی نهایت تو را احساس می کنم.
حضرت علی علیهالسلام می فرمایند: «فحق الوالد على الولد ان یطیعه فى کل شىء الا فى معصیه الله سبحانه؛
«حق پدر بر فرزند آنست که پدر را در هر چیز اطاعت و پیروى نماید مگر در نافرمانى از خداوند سبحان که در نافرمانى خدا طاعت پدر واجب نیست.»
نهج البلاغه، حکمت ۳۹۱
دعای امام سجاد علیه السلام در حق پدر و مادرشان
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَ رَسُولِکَ ، وَ أَهْلِ بَیْتِهِ الطَّاهِرِینَ ، وَ اخْصُصْهُمْ بِأَفْضَلِ صَلَوَاتِکَ وَ رَحْمَتِکَ وَ بَرَکَاتِکَ وَ سَلَامِکَ .
«خدایا! بر محمّد بنده و فرستادهات و بر اهل بیت پاکش درود فرست و آنان را به برترین درودها و رحمت و برکات و سلام خود، مخصوص گردان.»
هر انسانی در ادای حقوق و بزرگداشت مقام پدر و مادر نباید کوتاهی کند.
باید سعی کند با آنها نیکو سخن بگوید.
اگر آنها را ناراحت کرده است، بکوشد تا به هر طریقی خوشحال شان کند.
مادرها شبیه
نخ تسبیح می مانند
به نسبت دانه ها
کمتر خودنمایی می کنند.
خدایا
نخ هیچ تسبیحی
پاره نشود.
مادر روی راحتی دستش را زیر چانه گذاشته و درون دریای بی کران افکارش غرق شده بود. حسین جلو مادر ایستاد. صورتش را کج کرد. با دستان کوچکش دست مادر را گرفت. با صدای نازکش گفت: مامان میای باهام بازی کنی؟
مادر آهی کشید و پرسید: چه بازی ای؟
حسین به طرف سبد اسباب بازی هایش دوید. سبد را کشان کشان آورد. ماشین هایش را روی میز جلو مادر ردیف کرد. با لبخند گفت: ماشین بازی.
مادر کشتی های غرق شده اش را وسط بازی حسین رها کرد. حسین با شوق، بوق می زد. می گفت: خانم، برو کنار. الانه که شاخ به شاخ بشیم. قام قام اییییی تق.
مادر دستش روی کامیون واژگون شده بود و فکرش جایی دیگر. حسین ماشین را پرت کرد. ابروهایش را درهم برد و گفت: اصلا حواست نیس. خوب بازی نمی کنی.
حسین به گوشه اتاق پناه برد. چمباتمه زد. مادر به طرف او رفت. سرش را بالا گرفت. اشک هایش را پاک کرد و گفت: میدونی چیه؟ دارم به یکی از خانمای فامیل فکر می کنم. هیچکی رو نداره. نمیدونم چی کار می کنه؟
حسین خندید و گفت: خب ما بریم خونشون.
مادر روی موهای لطیف و مشکی او دست کشید. گفت: فقط تنهایی نیست. آخه پنج تا بچه کوچیکم داره. نمیدونم پول غذاشون رو از کجا میاره؟
-حسین با شنیدن حرف مادر از جلو چشمان او غیب شد. چند دقیقه بعد صدای شکستن ظرفی از اتاق آمد. مادر هراسان به سمت اتاق دوید. نفس نفس زنان گفت: چی شده؟
امام کاظم علیه السلام فرمودند: تُسْتَحَبُّ عَرامَةُ الصَّبىِّ فى صِغَرِهِ لِیَکونَ حَلیما فى کِـبَرِهِ، ما یَنْبَغىاَنْ یَکونَ اِلاّ هکَذا ؛
خوب است بچّه در کودکى بازیگوش باشد تا در بزرگسالى بردبار گردد و شایسته نیست که جز این باشد .
منبع:کافى ، ج ۶، ص ۵۱، ح ۲
یکی از اصول تربیتی بر مبنای تعالیم سوره یوسف، اصل تغافل در تربیت است. تغافل به معنای نادیده گرفتن و چشم پوشی کردن است. البته تغافل نباید به جرأت و جسارت متعلم بیانجامد.
یکی از خطرناک ترین لحظات در تربیت، آن است که فرزند یا متعلم خود را از پوشاندن خطا و عیوبش بی نیاز ببیند و تغافل تدبیری برای پیشگیری از وقوع چنین حادثه ایست.
برادران حضرت یوسف بعد از اینکه نقشه ی سوء خود را علیه یوسف، عملی ساختند. گریان و پریشان به پیش پدر بازگشتند. آنها ادعا کردند که یوسف را گرگ خورده است.
در اینجا حضرت یعقوب که خبر مرگ فرزند پاک و دلبندش را می شنود، خشم خود را کنترل کرده و تنها به گفتن جمله ای در مذمت پیروی از هوای نفس، بسنده می کند. می فرماید: بَل سَوَّلَت لَکُم أَنفُسُکُم أَمراً(یوسف،18)
معنای پاسخ او اینکه است که: قضیه اینطور که شما می گویید نیست؛ بلکه نفس شما در این موضوع، شما را به وسوسه انداخته است.
آن گاه اضافه کرد که : من صبری جمیل در پیش می گیرم. یعنی شما را مؤاخذه ننموده، در مقام انتقام بر نمیآیم. بلکه خشم خود را به تمام معنی فرو میبرم.
زندگی مثل نقاشی کردن است.
خطوط را با امید بکش.
اشتباهات را با آرامش پاک کن.
قلم مو را در صبر غوطه ور ساز
و
با عشق رنگ بزن.
مینا و رضا یک سالی بود زیر یک سقف رفته بودند. مینا تازه یک ماهی می شد، از دیدن زهرا کوچولوی ناز نازیش ذوق زده شده بود؛ اما بیماری قند امانش را بریده بود. باید هر چه سریع تر چشم هایش را عمل می کرد وگرنه بخاطر قند بالا بینایی اش را از دست می داد.
رضا به مینا رو کرد و گفت: عزیزم الهی من فدای آن دو چشمانت بشوم. تقصیر من است که نمی توانم پول عملت را جور کنم. واقعا شرمنده ات هستم. کاش زمین دهان باز می کرد و من را در خودش فرو می برد.
-خدا نکند رضا جانم. این چه حرفی است؟! تو که داری از صبح تا شب کار می کنی. من شرمنده ام؛ چون واقعا نمی توانی استراحت درست و حسابی داشته باشی. کاش بتوانم روزی از خجالتت در بیایم مهربانم.
-عزیز دلم، توکلت به خدا باشد. انشاءالله هر طور شده وام را جور می کنم تا همین هفته تو را به اتاق عمل ببرم.
- فدای قلب مهربانت بشوم الهی. توکل به خدا رضا جان، هر چه خدا بخواهد.
مینا نمی خواست نگرانی هایش را به رضا منتقل کند؛ اما از درون مثل سیر و سرکه می جوشید و روز به روز حالش بدتر می شد.
آخر هفته بود و انگار خبری از وام نشده بود.