نزدیک بود گریه اش بگیرد. بچه را روی پایش گذاشت. پتوی نازک صورتی رنگ را رویش انداخت. تابش داد تا خوابش ببرد؛ اما فایده نداشت. صدای جیغ و گریه های بچه، خانه را برداشته بود. برایش لالایی خواند، حرف زد. افاقه نکرد. خواهر کوچولوی ناز نازی ۱۸ ماهه بود. چشم های قهوه ایش را بسته و دهان را به گریه باز کرده بود. در کنار چشمان کوچکش چند قطره ی اشک براق سر خورد و از روی گونه اش پایین آمد.
با اضطراب، کتاب علوم و مداد نوکی اش را به دست گرفت. می خواست آن را بخواند، اما کتاب را روی زمین انداخت. بچه را به بغل گرفت. مشغول راه رفتن دور خانه شد. وقتی گریه های بچه اندکی آرامتر شد، گوشی بیسیم را برداشت. راه می رفت و بچه را با دستانش تاب می داد. دکمه های گوشی را به شدت فشرد. شماره ی مادر را گرفت. خون خونش را می خورد. مادر گفته بود زود برمی گردد. تا آن موقع هم خواهر کوچکش از خواب بیدار نخواهد شد؛ وقتی نگاهش به کتاب علوم می افتاد، بیشتر حرص می خورد.