امیر محمد ماشینک های کوچک را یک به یک کنار هم ردیف کرده بود و بوق بوق کنان آن ها را هل می داد. 🚙🚕🚗🚓چند ساعتی بود که در اتاقش مشغول بازی با اسباب بازی هایش بود، با هریک از اسباب بازی هایش یک سلام و علیکی کرده بود.
🗝صدای چرخیدن کلید درون قفل در، امیرمحمد خسته و بی رمق شده را به شور آورد از جای خودش بلند شد و یک پرش زد و با تمام توانش مثل یک تندر به سمت در دوید.
- سلام بابایی خسته نباشی، چقدر امروز دیر آمدی؟
🍀پدر پلاستیک میوه ای به دست داشت. خستگی از سر و کولش می بارید. امیرمحمد را بغل کرد. بوسه ای بر روی صورت گرم و نرم او کاشت. گفت: سلام به پسر گلم، دیر نکردم. مثل همیشه آمده ام.
مادر دست هایش را با حوله خشک کرد. از آشپزخانه با رویی خندان به طرف پدر رفت. گفت: سلام خسته نباشی آقا رسول، تا شما دست و رویتان را می شویید برایتان چای می ریزم.
مادر پلاستیک میوه ها را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت.
🌺پدر لباس هایش را عوض کرد. روی مبل کنار بخاری نشست. شبکه های تلویزیون را جا به جا می کرد. امیرمحمد با سبدی پر از اسباب بازی تلو تلو خوران به طرف پدر آمد.
پدر که تازه چشم های دوخته شده اش به تلویزیون گرم شده بود با صدای امیرمحمد به زور چشمانش را باز نگه داشت.
- بابا جان بیا با هم بازی کنیم من از صبح همش منتظر تو بودم که بیای با هم بازی کنیم.