کناره پنجره نشسته بود و به ستاره های درخشانی که به او چشمک می زدند،
نگاه می کرد. شب را دوست داشت. چرا که یک حس آرامش به او هدیه می کرد.
به یاد روزهای خوش کودکی اش افتاد که مادر قربان صدقه اش می رفت. تا جایی
که همیشه هوای او را بیشتر از پسرها داشت. وقتی هم آن ها اعتراض می کردند، کلی
روایت و حدیث می آورد که دختر مثل گل است. حساس و لطیف. از گل کمتر
نباید به او گفت. حتی اول هدیه او را می داد و بعد به سراغ برادرانش می رفت.
چه روزهای شیرینی بود آن روزها، با این حرف های مادر احساس خوشایندی
به او دست می داد. وقتی هم که مادر به زیبایی صدایش می کرد قند توی دلش
آب می شد. دخترکم، نازنینکم ... یک حس شادی و شعف به او دست می داد.
خدا او را ببخشد با اینکه صدای مادر را می شنید؛ اما جواب مادر را دیر می داد.
دوست داشت آن شادی ادامه داشته باشد.