🌾هوا شرجی بود.حس گرمازدگی داشتم. اما بدتر از آن اضطرابی بود که به جانم چنگ می انداخت. عملی شدن خطبه غدیر بدترین اتفاق ممکن بود!
🌺اگر علی حکومت را به دست میگرفت نه من و نه هیچ یک از ثروتمندان مدینه نمیتوانستیم جایگاه قبلی خود را در بین مردم حفظ کنیم.
☘️من علی را میشناختم؛ در قاطعیت بینظیر بود. از چیزی نمیترسید و کسی نمیتوانست مانع راهش شود. باید فکری میکردیم. پس از اتمام خطبه پیامبر و شروع همهمه مردم، ابوسعید به سمتم آمد و شروع کرد به پرسش هایی که هرلحظه بر اضطرابم می افزود: «تو چه فکر میکنی ابن وهب؟»
🎋_چه بگویم؟!فکر میکنم همه چیز تمام شده.به نظرم دیگر....
⚡️_اما من اینطور فکر نمیکنم!
🍃_منظورت چیست؟
🌱_علی که حالا خلیفه نشده! بعد از اینکه پیامبر رحلت کند قرار است حکومت کند.
☘️_خب که چه؟!
🌸_یعنی نمیدانی که چه؟! آن زمان پیامبر بین ما نخواهد بود.
🍁من دیگر حرفی نزدم. ابوسعید چشمکی زد و از من دور شد. زیر سایه درختی پناه گرفتم. گرما قابل تحمل نبود؛ اما اضطرابی که در جان داشتم کمی فروکش کرد. صدای بخ بخ یا علی بلند بود. من نیز مجبور بودم برای عرض تبریک نزد علی بروم.