🌹علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلا شهریه نمیگیرد، چرا حرف از بیپولی نمیزند.
🍀از داخل حیاط با صدای بلند گفت: مادر! برکت پول را خدا می دهد. نمیدانم از کجا فهمید.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص۸۵
🌹علی آمده بود مرخصی. رفت وضو بگیرد. رفتم سر جیب شلوارش ببینم این که اصلا شهریه نمیگیرد، چرا حرف از بیپولی نمیزند.
🍀از داخل حیاط با صدای بلند گفت: مادر! برکت پول را خدا می دهد. نمیدانم از کجا فهمید.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی، ص۸۵
🌸بعد از شهادت علی، مراسم گرفتیم. مهمانان زیادی آمده بودند و من مضطرب که غذا کم نیاید. به ناگاه علی را در گوشه آشپزخانه دیدم.
🍃گفت: مادر چرا مضطربی؟
گفتم: نگران کم آمدن غذا هستم.
ظرف برنجی دستش بود. گفت: این را به غذا اضافه کن و نگران نباش.
🌿همه مهمانها سیر خوردند و آخر سر به اندازه همان بشقاب غذا اضافه آمد.
📚بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۱۴۶
🍃علی وقتی پیش مادرش بود خیلی برایش زبان می ریخت و می گفت مادر دورت بگردم.
🌸گاهی می آمدیم دزفول و ایشان به مادرشان زنگ می زد و چه قربان صدقه ای می رفت. صدای مادر را که می شنید انگار روی زمین نبود. گوشی را به من می داد و می گفت: تو هم به مادرم بگو که اینجا چقدر به ما خوش می گذرد. با اینکه مشغول آموزش غواصی در فصل سرما بودیم و همیشه سرما خورده و گریپ بودیم.
📚کتاب بیا مشهد، ص۸۴ و86